شبرنگ به تاریخ؛ پاسخ به سؤال به روش ناپلئونی!
در تاریخ آمده است که ناپلئون در سال ۱۸۱۲ میلادی به روسیه آن زمان حمله کرد. او امپراتور قدرتمند فرانسه در اکثر جنگ ها خود فرماندهی صحنه جنگ را به عهده داشت.
گرفتاری ناپلئون در یکی از شهرهای روسیه
می گویند در یکی از این جنگهایی که به قصد تصرف روسیه صورت گرفت، در یکی از شهرهای کوچک روسیه به هنگام نبرد ناپلئون از سربازان فرانسوی خود به طور تصادفی دور افتاد. قزاقهای روسی او را شناسایی کردند. او به هنگام فرار از دست سربازان قزاق در یکی از کوچههای پرپیچ و خم این شهر روسی، به مغازه یک پوست فروش در انتهای کوچه بن بست رسید. ناپلئون نفس زنان وارد این مغازه شد. التماس کنان فریاد زد: خواهش میکنم! جان من درخطر است. کجا می توانم پنهان شوم؟
پوست فروش گفت: عجله کنید! اون گوشه زیر پوستها قایم شوید!
پوست فروش ناپلئون را زیر انبوه پوستها پنهان کرد.
قزاقان روسی با عجله از راه رسیدند. فرمانده قزاقها با فریاد گفت: او کجاست؟ ما دیدیم که آن مرد وارد مغازه شد.
علیرغم اعتراض و انکار پوست فروش، قزاقها مغازه را زیر و رو کردند و اثر از ناپلئون نیافتند. نومید از آنجا رفتند.[کوروش چگونه کوروش کبیر شد؟]
سؤال پوست فروش از امپراتور فرانسه
در همان لحظه سربازان فرانسوی از راه رسیدند.
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید: امپراتور ببخشید که از مرد بزرگی چون شما این سئوال را می پرسم. اما می خواستم بدانم زیر آن همه پوست با اشراف بر اینکه ممکن است آخرین لحظات زندگی تان باشد، چه احساسی داشتید؟
ناپلئون کمر راست کرد و نگاهی غضبناک به مرد پوست فروش انداخت و گفت: با چه جرأتی از امپراتور فرانسه چنین سؤالی را می پرسی؟
سپس رو به سربازانش فرمان داد: این مرد گستاخ را بیرون ببرد! چشمهایش بسته و اعدامش کنید. من خود شخصا فرمان آتش می دهم.
مرد پوست فروش هاج و واج به دهان ناپلئون که تا چند لحظه پیش زیر پوستها مخفی شده بود، نگاه می کرد.
سربازان فرانسوی، پوست فروش بخت برگشته را به زور از مغازه بیرون کشیدند. چشمهایش را بستند و کنار دیوار قرارش دادند.
پوست فروش بیچاره خود را برای لحظات آخر زندگیاش آماده کرد. چیزی نمی دید. صدای صف آرایی سربازان و صدای پوتینهای آنها و صدای تفنگهایی که آماده شلیک می شدند را می شنید. لرزش را در پاهایش احساس کرد.
این هم احساس من از مرگ!
سپس صدای فرمان ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت: آماده… هدف!
پوست فروش به چند لحظه پیش فکر می کرد که مردی نفس زنان خود را به مغازه اش رسانده بود و کمک خواست. بی اختیار قطرات اشکی در آخرین لحظات زندگی از گونههایش سرازیر شد.
سکوتی طولانی حاکم شد و سپس صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شد.
ناگهان چشم بندش باز شد و پرتو خورشید یک باره به چشمهای بسته شده او هجوم آوردند. در مقابل خود چشمان نافذ و آبی ناپلئون را دیدکه گرم و عمیق به او نگاه می کند.
ناپلئون دست به روی کتف مردم پوست فروش گذاشت و گفت:
حالا فهمیدی چه احساسی داشتم؟