کاش می شد طناب دار را با شعار برید!
شعار بس زیبا و حماسی «هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه» مرا به یاد دو خاطره شورانگیز از زندان شاهنشاه آریامهر می اندازد!
خاطره اول از کمیته مشترک
در زمستان سال 1353 بعد از یازده ماه خوردن! و خوابیدن! در بازداشتگاه موسوم به «کمیته مشترک»، به زندان قصر منتقل شدم. روز و شب اول را طبق رسم، در اتاقک منزوی بسیار سرد و متعفنی موسوم به قرنطینه در کنج زندان عمومی با دو نفر که از روزنامه «آیندگان» گرفته بودند گذراندم. صبح جوانی تکیده و استخوانی را به ما اضافه کردند با یک لنگ حمام به دور سرش عمامه کرده از سرما: سعید سلطانپور که نمیشناختم اش. این بماند.
روز بعد در بند دو زندانیان سیاسی، معروف به بند «زیر دادگاه» جا گرفتم که بند سه هم در همین فقره بود، بند کسانی که منتظر بودند نوبت دادگاه شان برسد. فضای عمومی این بند، «احتیاط» بود که کاری نکنی که پرونده ات سنگین تر شود!
آدم های بسیار پر شور و با سر نترس زیاد بودند، ولی روحیه و فضای عمومی، محافظه کاری بود چرا که حتا برای داشتن یک اعلامیه تا ده سال حبس آریامهری در انتظارت بود. نوروز شد و ملاقاتیها شیرینی و میوه و آجیل آوردند و همه بعنوان دارایی جمعی، ساعت ده هر صبح توسط مسئولین مخفی کمون مخفی کمونیستها بین همه توزیع میشد.
بیشتر بخوانید
داستان شاهزاده ای که ابوعطا میخواند!
کشتار زندانیان در تپه اوین
پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۵۴ روزنامه های اطلاعات و كيهان وارد بند شدند: «نُه زنداني در حين فرار كشته شدند …. ۱ـ محمد چوپانزاده ۲ ـ احمد جليل افشار 3 ـ عزيز سرمدی 4 ـ بيژن جزنی 5 ـ حسن ضيأ ظريفی 6 ـ كاظم ذوالانوار 7-مصطفی جوان خوشدل 8 ـ مشعوف كلانتری 9 ـ عباس سوركی». ( كاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل را در سر راه سربه نیست کردن یک شب به سلول من در کمیته انداختند …)
ولوله از این خبر روزنامه ها بند را گرفت. مشورتها شد و تصمیم بر این گرفتیم که واکنش نشان بدهیم.
سه تن مسئولین مخفی کمون بودیم. طراحی کردیم: از فردا، خرید از فروشگاه و روزنامه و تماشای تلویزیون و بازی بسکتبال و ملاقات و آجیل و میوه خوری و ….. بایکوت. دویدن در ورزش صبحگاهی بجای بیست دقیقه، یک ساعت و بجای حرکات معمولی نرمش، حرکات رزمی با نعره کشیدن؛ و از همه افراطیتر این که همه افراد بند باید موقع ورزش در حیاط باشند اگر هم مریض باشند و ورزش هم نکنند ولی در بند نمانند.
در روزهایی که نوبت حمام رفتن بند 5 بود، زندانیان آن بند را صف به صف میبایست از حیاط ما عبور داده و به حمام می بردند. رهنمود مسئولین کمون این بود که موقع عبور آن ها همه اهالی بند ما دور تا دور حیاط پشت به دیوار زانو به بغل و سرها روی زانو بنشینند. از صبح فردا تا یک هفته این برنامه ها اجرا شد.
زندان قصر و اعتراض جمعی
پس از دویدن، همیشه یکی در وسط دایره حرکات نرمش جمعی را رهبری میکرد. اینبار تفنگدارهایی را روی پشت بام بند ناظر بر ورزش مستقر کرده بودند. هر کسی که میدانداری میکرد، می بردندش به «زیر هشت» و شلاق و انفرادی.
بلافاصله یکی دیگر داوطلبانه جایش را میگرفت؛ بعد یکی دیگر و فردا و پس فردا به همین ترتیب. در اعتراض به قتل بیژن جزنی و بقیه تیرباران شدگان تپه های اوین، بند محافظه کاری به بند شیردلان تبدیل شد.
همه بریده ها، خل شده ها و دیوانه شده های از شکنجه یا ترس، خبرچین ها و حتا یکی دو زندانی عادی که برای جاسوسی به بند ما پیوند زده شده بودند و از هر گونه آزار ما دریغ نمیکردند، همه و همه تابع این مقررات اضطراری بند، در حیاط حاضر میشدند و در گوشهای به تماشا مینشستند. تنها یک نویسنده که قرار بود در آینده خیلی خیلی مشهور شود تمارض کرده و از زیر پتو بیرون نمی آمد.
در یکی از این روزها وسط نرمش رزمی بودیم که سعید سلطانپور را که برای بازجویی و حالگیری مجدد به کمیته برده بودند، به بند ما برگرداندند. پاهای باند پیچیاش دو بچه قنداقی خونین بودند. همه از این شاعر در چنین وضعی انتظار داشتند برود کنار آن نویسنده، زخم هایش را بلیسد. اما سعید، یکسره آمد توی نرمش رزمی و میدیدم چگونه با تمام جاناش به ارتفاعی میپرد و روی زخم هایش بر زمین سیمانی فرود میآید که میداندار ورزش به پایش نمی رسد….
برگرفته از سرخط