در مبارزه چیزهایی هست که نمیتوان بر زبان آورد
مبارزه… حتی کلمهاش هم لذت، ذوق و هیجان به دست آوردن آزادی را در پوست آدم میدواند.
در زمانی که هر صبح خبرها را میخوانی و غم قتل بیشتر از پانصدو سی نفر انسان، و حجم بالای زندانیها آن هم ظرف چنین مدت کوتاهی، توی روحت میدود و حسش میکنی و تک تک ثانیههای این همه زندگی از دست رفته یا زندانی شده زجرت میدهد و قابل بیان و نوشتن هم نیست..چرا که
چیزهایی هست
که نمیتوان به زبان آورد!
چرا که واژهای برای بیان آنها وجود ندارد
اگر هم وجود داشته باشد
کسی معنای آن را درک نمیکند.
اگر من از تو نان و آب بخواهم
تو درخواست مرا درک میکنی
اما هرگز این دستهای تیرهای را
که قلب مرا در تنهایی
گاه میسوزاند و گاه منجمد میکند
درک نخواهی کرد.
تنها همرزم ات این را میداند…
مبارزه باعث میشود بدانی جواب سوال “من که هستم” مهم است.
اما به همین اهمیت من که میخواهم باشم.” است که اهمیت دارد.
مبارزه، منهای دیگرت را بیدار میکند و فرصت تاختن و نفس کشیدن به آنها میدهد. منهای دیگری که ممکن است در تمام طول زندگی، مجالی برای رشدشان نداشته باشیم.
از مبارزه، گریزی نیست. همهی آدمهای فراری از مبارزه و محافظهکار هم نجنگیده، زخمیاند!
به قول فرناندو پسوآ «من، حامل زخمهایِ تمامِ نبردهایی هستم که از آنها طفره رفتم.»
در همین زمینه
مبانی مبارزه با دیکتاتوری در ایران!
مبارزه؛ نزدیک کنندهی واقعی انسانها بهیکدیگر است… همرزمات شانه به شانهات و کنار تو قدم بر میدارد، تنها برای هدف و ایده و عمل آزادی… و فارغ از تمام دغدغههای تحمیل شدهی ماتریالیستی و جنبه های منفیِ فرهنگی که خودشان دشمنِ آزادیاند.
و چه لذت محضیست اینکه بدانی و برایت واضح باشد که کسی دوشادوش توست. برای یک هدف میجنگید و هدف آزادی، نزدیک کنندهی ذهن و روان شما به همدیگر است. و میشود همه جوره از همرزمات مطمئن باشی…
زمانهی سختی است ولی میدانی که اشک و لبخند در کنار هم سازندهی زندگی و انسانیتاند. به قول ویکتور فرانکل «دلیلی نبود که از اشکهامان خجالت بکشیم، که اشکها شاهد آن بودند که انسانی بالاترین شجاعت را از خود نشان دادهاست: “شجاعت رنج کشیدن.»
مبارزه به تو میآموزد که اینکه واقعا میخواهی چه کسی باشی است که اهمیت بیشتری از اینکه “که هستی”دارد. باعث میشود که آن گونه که گرامشی بزرگ گفته است قدرت را درک کنی و بتوانی قدرتمند باشی:
«شخصيت درونی من به گونهای است كه اگر محكوم به مرگ هم بشوم، همچنان آرامش خود را حفظ خواهم كرد و حتی ممكن است شب قبل از اعدام شروع به آموختن زبان چينی كنم، تا در دام احساساتِ مبتذل و عوامانهای كه خوشبينی و بدبینی، نام دارند نيفتم. شخصيت درونی من اين دو احساس را با هم ادغام كرده و از آنها فراتر میرود: من يك انسان بدبين هستم بخاطر آگاهیام، اما خوشبينم بخاطر ارادهام.”
و بله من هم يك انسان بدبين هستم بخاطر آگاهیام، و شرایط جامعه، اما خوشبينم بخاطر ارادهام و قدرتی که در مشت مردمان است.
❊ مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است.