قتل مظلومانه مهسا امینی مثل اعدام نوید افکاری همه جهان را تکان داد. تازه پیکرمهسا بخاک سپرده شده اما ایران و کردستان هنوز ملتهب و خشمگین است. راستی گناه مهسا چه بود؟
مرگ تکاندهنده، مظلومانه، غیرقابل گذشت و تأملبرانگیز مهسا (ژینا) امینی، دختر ۲۲ساله اهل سقز، در اسارت ارگان موسوم به «امنیت اخلاقی!» تلنگری بر وجدان انسان و جهان وارد ساخت؛ تلنگری که یک سؤال آتشین همواره از نوسان آن میجوشد:
در ایران چه میگذرد؟
در ایران چه میگذرد که مرگ بهآسانی نوشیدن یک جرعه آب میتواند بهصورت آنی، در همه جا؛ حتی هنگامی که تو بهعنوان یک شهرستانی به تهران قدم گذاشتهیی بهسراغت بیاید. مرگی که در حکومت جلادان زنستیز، سایه به سایه تو را تعقیب میکند.
صدای کشیده و اعصابخراش یک ترمز ناگهانی… پدیدار شدن پرهیبت لجنی رنگ ماشین گشت ارشاد… بیرون پریدن چند انتظامی لندهور همراه با توهین و توپ و تشر و سپس توقیف بیدلیل خواهر یا مادری که تنها جرم او زن بودن است.
هنوز استغاثه جگرسوز آن مادر بینوا از خاطرمان زدوده نشده است؛ مادری که تمام مظلومیتاش را در دستان نحیف و جسمی نحیفتر بهیاری طلبیده بود و سپر در سپر با ون گشت ارشاد، آن غول آهنین را با چند غولتشن متوقف کند.
این صدا برای همیشه در خلوت خاطرآشوب هر ایرانی، بلکه هر انسان شرافتمند ثبت شد:
« دخترم را نبرید!… دخترم مریض است!».
در همین رابطه
سنندج هم در اعتراض به مرگ مهسا امینی برخاست!
در ایران چه میگذرد؟!
مرگ خاموش و غریبانه مهسا در چنگال انسانخوار خامنهای و جلاد گماشتهاش رئیسی تکرار بیپژواک بیشماران مرگ دیگر از این نوع در گذشته است و میتواند همین امروز یا فردا دوباره تکرار شود. یادمان نرفته است که زهرا کاظمی نیز با همین ضربههای ناگهانی بر کاسه سر، در بازداشتگاه جان باخت. چشمان باز و بیدار ندا آقا سلطان، در موجی از خون بر کف آسفالت، قاتل را به ما نشان داد.
قاتل جرار مشخص است. عکس او را بر چهار راهها چسباندهاند. بر سر در نیروی انتظامی آویختهاند. در بیلبوردهای بزرگ زهرخند میزند.
قاتل همان ضحاک عمامهداری است که مغز سر تمام جوانان ایران را نواله خود میخواهد.
ضحاک همان است که پیش و بیش از انسانها، واژگان معصوم را به صلابه کشیده و از ادراک مشترک خارج کرده است. همان که گزمه حلقهبهگوش او «بازداشت و شکنجه» را «توجیه و آموزش!» میخواند و نام دستگیری توأم با ضرب و شتم و باتون بر جمجمه کوبیدن را «هدایت!»میگذارد.
«خانمی برای توجیه و آموزش به یکی از بخشهای پلیس تهران بزرگ هدایت شده بود که ناگهان در جمع سایر افراد هدایتشده بهطور ناگهانی دچار عارضه قلبی شد» (مرکز اطلاعرسانی پلیس تهران. برنا. ۲۴شهریور ۱۴۰۱).
نگذاریم این شلاق آتشین بر وجدان ما به خاکستری در فراموشیها تبدیل شود. باید این بارقه را در بستر بیدار خیابان براه انداخت. باید این آتش را گر داد تا دیگر ضحاکی باقی نماند که به مغز مهسا و ندا و زهرا نیازمند باشد.