داستانی از آخرین لحظات زندگی شهید محمدمهدی کرمی
امروز صبح هنوز خورشید سرش رو از زیر لحاف شب بیرون نکشیده بود، اما من و محمد حسینی ستارههای آسمون شبزده ایران بودیم. ما بیداری شبهای ظلم ایرانیم. شاید شمردن از یک تا ۲۲ خیلی طولانی به نظر نیاد و زود تموم بشه، اما برای من چند روز آخرش خیلی طولانی شمرده شد و تموم شد.
از روز اولی که خودم رو شناختم دل مهربون مامان هدیه قشنگی بود که نمیخواستم هیچوقت بشکنه، ن میخواستم هیچوقت غم روی اونو ببینم، ن میخواستم نگرانی ما یه وقت پیرش کنه. برای همین با دادش قرار گذاشته بودیم که چیزهایی که مامان رو ناراحت میکنه قایمش کنیم و بهم نگاه میکردیم و میگفتیم «به مامان چیزی نگو!»
دست فروشی جرم نیست، گناه نیست. اون صاحب مملکتی که مردمش و پدرهای خانواده رو به این روز انداخته که برای گذروندن خرج زندگی باید دستفروشی کنن مجرمن. ولی ما بچه که بودیم که فکر میکردیم هیچکی نباید بفهمه که ما فقیریم.
توی مدرسه خیلی وقتها که چیزی برای خوردن نداشتیم، ولی ادای سیر بودن رو در میآوردیم تا نکنه بچههای مدرسه چیزی به خانوادهمون بگن. تو راه برگشت از مدرسه سر کوچه قبل از پیچیدن با هم میگفتیم «به مامان چیزی نگو!»
در همین زمینه
خامنه ای مهدی کرمی و محمد حسینی را به چوبه دار سپرد!
کارگری که عار نیست اما به مامان چیزی نگو
کارگری کردن که عار نیست؛ هرکی که نون رنج و زحمت خودش رو میخوره، دستاش پاکه. اونا که پول خون و رنج ما رو دارن میچاپن عارن. تو جوونی با هزار آرزو بخصوص که دلم میخواست پام به المپیک باز بشه و قهرمان بشم، یه روزهایی برای اینکه کمک خرج بابا باشم کارگری میکردم. شب پاورچین پاورچین اومدم پول رو گذاشتم زیر بالش مامان. ولی هیس به مامان چیزی نگو. بذار لبخند رو لبش شکوفه بده.
آخ که هر بار که یه مدال تو کاراته میگرفتم، چهره مامان مثل خورشید درخشان بود. حتی اگه همه جام درد میکرد چون غذای خوبی نداشتیم که قوت کافی برای مسابقاتم داشته باشم. اما همه دنیا رو میدادم که مامان بخنده برای همین منهم باهاش میخندیدم و سفارش میکردم داداش از دردهای من به مامان چیزی نگو.
ولی از یه روزی وسعت آرزوهای من از مدال المپیک و داشتن یه زندگی نرمال بزرگتر شد. از شهریور ۱۴۰۱.
از روزی که دیگه نمیشد همه چی رو از مامان پنهان کنم. ولی تو از آرزوهای بزرگ من به مامان چیزی نگو!
داداش مراقب مامان باش میخوام برم چهلم حدیث نجفی. به دستای پینه بسته بابا قسم! که دیگه به اینی که ما داریم نمیشه گفت زندگی. ولی تو به مامان چیزی نگو.
«الو من خوبم یعنی خب کتکم زدن، حرفایی که شایسته خودشونه بهم زدن، الان گرفتنم جای نگرانی نیست. هنوز که اصلا حکمی ندادن برای همین به مامان چیزی نگو».
«الو بابا! قسم به دستهای پینه بستهات که ما جز آزادی چیزی نمیخوایم. تعدادمون زیاده. از دادگاه میام. حکم اعدام بهم دادن ولی به مامان چیزی نگو!»
بابا از درد پربغضه گلوم. اگه رفتم بدون که ما برای آینده رفتیم. برای اون روز که لبخند مادرها گل شکفته بهار آزادی ایران باشه.
«بابا سلام! راحت شدیم، دیگه نمیخواد برای یه دقیقه صحبت این همه پول زحمت و رنج تو رو بدم تا به تلفن برسم. بابا من آزاد شدم. از ظلم از زندان از درد».
حالا به مامان بگو. با صدای بلند بگو.
یادته میخواستم قهرمان بشم؟
الان یه قهرمانم. نه تو رشته ورزشی، تو مسیر آزادی.
به مامان بگو! قهرمانان هرگز نمیمیرن.
به مامان بگو گردنی که قرار بود مدال ورزشی المپیک رو دورش بندازن امروز صبح طناب دار اون رو فشرد.
اما به مامان بگو رنگینکمان رنگهای زیادی داره یکیاش هم به رنگ محمد مهدی کرمیه. به نام خداوند رنگین کمان.
به مامان بگو: «بعد از ما بارون میباره عطر آزادی پر میشه این خونه از رقص و گل و شادی».