حسینعلی کیا مهندس جوانی بود از اهالی نوشهر در شمال سرسبز. عاشق ایران بود و به دنبال آزادی ایران. همان جوانی که در دفترچه یادداشتش سرود ای ایران را نوشته بود و جوانان نوشهری وقتی بر مزارش جمع شدند همان سرود را به یادش همخوانی کردند.
مهندس حسینعلی کیا در تظاهرات اعتراضی روز ۳۰شهریور ۱۴۰۱جوانان نوشهر با گلوله مستقیم مزدوران خامنهای به شهادت رسید.
حسینعلی کیا که بود؟
«اینجا خانه ابدی من در آرامستان کورکورسر(Kurkursar) معروف به «الجواد» بین نوشهر و چالوس است. من، حسینعلی کیا، دانشجوی مهندسی برق از اهالی نوشهر هستم. آرامگاه حنانه کیا هم اینجاست ما با هم فامیل هستیم و خونه ما با خونه اونا فقط یک کوچه فاصله داره.
درست مثل خودم اونم ۲۳سالش بود که روز ۳۰شهریور با گلوله اوباش خامنهای بخاک افتاد.
مردم نوشهر من رو می شناسن. آخه شهر ما شهرکوچیکیه. همه شهر مثل خواهر و برادریم باهم. جوانی بودم سر به زیر و اهل درس و دانشگاه و کار. عاشق طبیعت بودم. آرزو داشتم طراحی برق ساختمانهای زیادی رو تو شهرمون انجام بدم و مادربزرگ پیری داشتم که تمام عمرم ازش نگهداری میکردم.
در همین زمینه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام امیرجواد اسعدزاده
آنروز، من باید هم به مامانم تو کار خونه تکانی کمک میکردم و هم می رفتم کار برقی که داشتم رو انجام میدادم. اما دیدن اینهمه ظلم و بدبختی مردم به من اجازه نمیداد که ساکت بمونم و فقط دنبال کار خودم باشم.
من هم تو میدان آزادی به جوانان قیامی شهرمون پیوستم.
شهید حسینعلی کیا در میانه جنگ
نوشهر یکصدا فریاد علیه دیکتاتور بود. پیروز میدان ما بودیم. مزدوران خامنهای در وحشت از خشم ما جوانها پا به فرار گذاشتن و ما هم خودروهای اونا رو در هم کوبیدیم. مزدوران وحشیانه به ما شلیک کردن. اون شب مقابل کلانتری در خیابان «۱۵خرداد» من هم تیر خوردم و زخمی شدم. گلوله مزدوران به طحالم خورد و افتادم کف خیابون. کسی نمی تونست کمکم بیاد.
هر کی نزدیکم می شد با تیر می زدنش. خیلی ازم خون رفت. وقتی به بیمارستان رسوندنم هنوز زنده بودم. بیمارستان صحرای محشری بود. همه جا پر خون بود. آخه عده زیادی تیر خورده بودن. امیر حسین شمس رو هم با گلوله جنگی شهیدش کرده بودن.
آنشب از همه پرستارا خواستم که کمک بکنن. نمیخواستم بمیرم.
اما دیگه دیر شده بود همونجا بود که فهیمدم در راهی قدم گذاشتم که قیمتش هرچی که باشه رو تا آخرش باید بدم. آزادی ایران به بهای جان… جنازه من و حنانه رو دو روز بعد با هم تحویل خانواده هامون دادن.
من رو با این وانت به خونه آوردن. بعد هم زیر فشار گزمههای خامنهای و در حلقه کوچکی از فامیلها، من و حنانه رو کنار هم بخاک سپردن.
درسته که روز مراسم خاکسپاری نذاشتن دوستام سر خاکم بیان و باهام خداحافظی بکنن، ولی جوونای شهرمون خیلی هوای من و حنانه رو دارن. شب یلدا اونا اومدن پیش ما. من صدای سرود اونا را می شنیدم که می خوندن:
ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی تو جاودان
حسینعلی کیا