تهرانی شکنجهگر ، همه روحانیت با ساواک همکاری میکردند
تهرانی شکنجهگر ساواک (بهمن نادری پور)؛ یکی از شکنجه گران است که در زندان، کمیته مشترک ضدخرابکاری به بازجویی و شکنجه انقلابیون می پرداخت.نادرجوان خوشدل ، هنرپیشه گروه ملی در وزارت فرهنگ و هنر بود و در تلویزیون بازی میکرد. دوره ای به خارج کشور میرود، بعداز برگشت به ایران دستگیر و زندانی میرود. دردوران پیروزی انقلاب سال ۵۷ از زندان آزاد میشود. قطب زاده که رئیس تلویزیون بود به وی حکم ریاست تئاتر شهر ایران را میدهد. نادرجوان خوشدل به تلویزیون رفت و آمد داشته است . درهمین دوران وی مصاحبه ای با تهرانی شکنجهگر ساواک انجام میدهد..بعد ازاینکه آخوندها متوجه این مصاحبه میشوند آن فیلم را از بین میبرند ودنبال این میروند که از تهرانی این حرف را بگیرند که آخوندها شکنجه شدند و….. . نادرجوان خوشدل خاطراتش را بازگومیکند .خاطرات ایشان را دنبال میکنیم.
آقای خوشدل، شما از ابتدای انقلاب فیلمهایی ساختید، این فیلمها چه بودند و در چه رابطهای ساخته شدند؟
نادر جوان خوشدل: من قبل از اینکه به خارج بیایم هنرپیشه گروه ملی در وزارت فرهنگ و هنر بودم، جوان بودم و در تلویزیون بازی میکردم، در نمایشنامههای تلویزیون بازی میکردم، یک هنرپیشه بودم، به خارج رفتم ادامه دادم و وقتی برگشتم، دستگیر شده و زندان رفتم. انقلاب شد بیرون آمدم، با قطبزاده دوست و رفیق در خارج کشور بودم. ایشان به من حکم ریاست تئاتر شهر ایران را دادند، که اسم تئاتر ایران است، اتوماتیک کسی که رئیس تئاتر ایران بشود معاون قطبزاده هم میبود. من از زندان خیلی خاطرات داشتم و دلم میخواست کاری بکنم ماندنی باشد، به همین دلیل به تلویزیون رفت و آمد میکردم و خیلی هم حرفم اثر داشت.
یک روزی با دوستی که جنبشی بود در خیابان پهلوی بالا با او صحبت کردم و گفتم اگر اجازه بدهید من با خانواده بنیانگذاران مجاهدین میخواهم مصاحبهای بکنم، آنها هم استقبال کردند و من از تلویزیون یک تیم آوردم در بالای ساختمان جنبش خانوادههای حنیفنژاد و بدیعزادگان و سعید محسن را دعوت کردم پدر حنیفنژاد همراه با برادرش بود، خواهر سعید محسن بود، پدر بدیعزادگان با خواهرش که در واقع تمام خانواده آنجا بودند، از آنها سوال کردم شما مقداری در باره این بزرگان انقلاب ما، رهبران سازمان مجاهدین خلق، مقداری اطلاعات بدهید تا ما بیشتر آشنا شویم، از کی مبارزه را شروع کردند، هر کدام از اینها شروع کردند به تعریف از خاطره که شنیدنی بود، این برنامه در حدود یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید، من به اینها مژده دادم ما امشب مهمان عزیزی داریم که شب قبل از اعدام با بنیانگذاران در زندان بوده، ایشان برادر موسی خیابانی است، دعوت میکنیم الان تشریف بیاورند که خاطره شب آخر را برای شما خانوادهها تعریف کند، یک فیلم هم این بود که رژیم این فیلم را مثله کرده و دو سه دقیقه از این را در یک فیلم چرند و پرند که علیه مجاهدین ساخته، ولی یکی از دوستان ما این را در فیسبوک زده و هزار و خوردهای در زیرش لایک کردند.
دومین فیلم من مصاحبه با تهرانی شکنجهگر ساواک بود، ما در زندان بودیم میدانستیم گروه ۹ نفر را اعدام کردند، ولی هیچکش نمیدانست چرا و چگونه و کجا، فقط روزنامهها به دروغ نوشته بودند میخواستیم از زندانی به زندان دیگری منتقل کنیم قصد فرار داشتند و در حین فرار کشته شدند، تا تهرانی دستگیر شد، تهرانی را چریکهای فدایی خلق دستگیر کردند و بعد از دو و سه روز تحویل مجاهدین دادند، مجاهدین هم تحویل زندان قصر دادند. به من گفتند اگر میتوانی برو با تهرانی مصاحبه کن، ما یک گروه و تیم برداشتیم و به زندان قصر رفتیم، آذری قمی حاکم شرع بود، حاجی عراقی رئيس زندان بود، آنها در طبقه بالا نشستند و ما در طبقه پایین در اتاقی وسائل را و دوربین را چیدیم، اینها تهرانی و آرش را آوردند، البته اول تهرانی را آوردند، به تهرانی گفتم به صلاحت است که به سوالات من درست جواب بدهی فکر کنم خیلی چیزها روشن بشود، به نفع خودت است، او هم خیلی زرنگ و شیاد بود او هم گفت آره آن دو مجاهدی که من در ماشین گذاشتم و قرص در دهانشان گذاشتم، خدا بیامرزتشان عضو سازمان مجاهدین خلق بودند، با زیر بنای توحیدی، روال صحبتش اینگونه بود ، سوال کردم چطوری اینها را کشتید؟ تعریف کرد گفت ثابتی لیست اعدامیها را برد و به شاه اطلاع داد که اینها این برنامهها را دارند و زندانها را بهم ریختند و سران مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق هستند، شاه هم امضاء کرد و بدست ثابتی داد، ثابتی اطلاع داد اینها را به اوین میبریم و در تپههای اوین تیرباران میکنیم، البته من خیلی خلاصه میگویم ولی این برنامه مثل بمب در ایران صدا کرد، همه مردم میدانستند ولی نمیدانستند چه بلایی سر اینها آمده، به چه شکل و چه صورتی، وقتی این فیلم پخش شد، من صبح به تلویزیون آمدم کارمندان ریختند و ماچ و بوسه و گفتند دیشب تا الان تلفن قطع نمیشود، همینطوری مردم تشکر میکنند، و تلفن میزنند، سومین فیلم هم روستای در مشهد بود که ۲۵۰خانوار داشت ولی آب نداشت، آب قطره قطره از کوه بیرون میریخت، زنان در صف بودند و کوزهها در دست و در صف تا آب جمع کنند و به خانهها ببرند( میخواستم تمدن بزرگ را نشان بدهم)، خانههای اکثر آنها در کوه بود، یعنی دل کوه را سوراخ کرده بودند و آن را خانه کرده بودند، این فیلم هم وقتی آمد باندازه کافی بیننده داشت سروصدا کرد و دهها مهندس و موتورفروش آب و برق تلفن زدند ما در خدمت شما هستیم همین فردا صبح حاضر هستیم برویم آنجا روستا را درست کنیم، یک فیلم بنام شعلهها ساخته بودم، (ادامه داستان فیلم مصاحبه با تهرانی و آرش) در مصاحبه فیلممان تمام شد مجبور شدیم به تلویزیون برگردیم و فردا برای ادامه مصاحبه برویم.
فردا آمدم تلویزیون که از قطبزاده حکم برای رفتن به زندان بگیرم دیدم او دارد میآید، کارمندان پخش هم دور من حلقه زده بودند تا دیدند دارد میآید همه فرار کردند به اتاقهایشان رفتند، من به دلم برات شد که این با من کار دارد، از درب که وارد دپخش شد گفت : کی به تو گفته فیلم بسازی، کی به تو اجازه داده تو فیلم بسازی، تو دیشب تا الان پدر مرا در آوردی!! از پلهها با او بالا آمدم چون اخلاقش را میدانستم به او چیزی نگفتم، در بین راه در طبقه دوم گفت از دیشب تا الان از قم ۱۵۰ تلفن به من شده، چرا از روحانیت نپرسیدی؟ گفتم پرسیدم..گفت پس چرا پخش نکردی؟ گفتم به من گفت همه آخوندها با ساواک همکاری کردند، ( خدا سر شاهد این واقعیت دارد)، به تهرانی گفتم از فلان آخوند بگو از فلان آیتالله بگو اینها که زندان بودند با اینکه آذری قمی آنجا نشسته بود و صدای ما را میشنید، تهرانی رو به من کرد و گفت همه روحانیت با ساواک همکاری میکردند.
قطبزاده گفت من این چیزها سرم نمیشود الان یک تیم بر میداری و میروی با او مصاحبه میکنی و میگویی از روحانیت بگو!!!، توی دلم گفتم از این بهتر چی، بچه ها هم به من گفته بودند فردا از او فقط از روحانیت بپرس، من با دو جیب رفتیم زندان حاجی عراقی دم درب آمد گفتم حاجی حکم دارم آمدم برای مصاحبه گفت اینجا نیستش، گفتم مگر میشود اینجا نباشد دیشب اینجا بود، هر چه اصرار کردم برگشت گفت به جان پسرم نادر اینجا نیست، من حاجی عراقی را از قبل میشناختم باور کردم گفتم کجاست؟ گفت نمیدانم، خلاصه ما ناامید برگشتیم.
دوستی داشتم معاون ابوشریف شده بود، فرمانده سپاه که تازه تاسیس شده بود در عشرتآباد بغل زندان قصر بود، با تیم آنجا رفتیم، پرسید داستان چیه؟ گفت آماده باشید من الان شما را آنجا میبرم، گفتم کجا؟ گفت بیا!! من سوار ماشین او شدم با آن دو جیب رفتیم سلطنت آباد مرکز ساواک، در اتاقی دیدم ای داد و بیداد ۲۰ نفر پشت میزها نشستند تمام آنان را میشناختم همه بریدههای زندان بودند، که پشت تلویزیون و سپاس شاهنشاه آریامهر گفته بودند و بیرون آمده بودند همه اینجا نشسته و کار میکنند، رئيس روابط عمومی آن جلو نشسته بود گفتم آمدم برای مصاحبه با تهرانی ، برگشت گفت نه ما خودمان میخواهیم با تهرانی مصاحبه کنیم، گفتم چه فرقی میکند من نصف مصاحبه را انجام دادم شما هم هر سوالی دارید به من بدهید من میپرسم، قبول نکرد، بعد اصغر صباغیان آمد، ۳ نفر بودند اصغر صباغیان و محسن رفیقدوست و یکی دیگر که خمینی به اینها حکم داده بود که ساواک را احیاء کنید. به همین دلیل اینها بر روی تهرانی حساب کرده بودند و بعد از پخش فیلم شبانه به زندان رفته و تهرانی را برده بودند و توجیهش کرده بودند که اگر هر چه ما بگوییم تو بگویی ما ترا اعدام نمیکنیم.
خلاصه صباغیان آمد و با ما درگیر شد، من هم آن روزها لغت ترس را نمیشناختم، و شاید هم زیادی چپ میزدم، من هم جواب صباغیان را با صدای بلند دادم که محسن رفیقدوست آمد و گفت شما بروید تا ما شما را صدا بکنیم، چون برای من این فیلم و مصاحبه ارزشش بیشتر از خیلی چیزها بود، میدانستم بعنوان یک سند خواهد ماند، ما رفتیم بعد یکدفعه اعلام کردند تهرانی دادگاه دارد، من در زندان قصر بودم در حال فیلمبرداری بودم دادگاه شروع شد و آخوندی که رئيس دادگاه بود آمد و تهرانی را آوردند او ۳ روز صحبت کرد، روز اول گفت تا کارمندان باغبان راننده چه گناهی کردیم، ما را چرا میکشید، حرفهای بود که در سلطنتآباد یاد اینها داده بودند، روز دوم گفت ما راننده بودیم اشتباه کردیم کاری نکردیم، روز سوم گفت مجاهدین آدم میکشند، چریکهای فدایی آدم میکشند، اینها را گفت مادر کبیری روحش شاد در سالن بود فریاد زد و گفت ترا توجیه کردند اینجا دروغ بگویی تا از مرگ نجات پیدا بکنی، این هم خاطره تهرانی بود و بقیهش که بماند.