جهان بینی ماهی سیاه کوچولو؛ زنده یاد منوچهر هزارخانی (قسمت آخر)

جهان بینی ماهی سیاه کوچولو؛ زنده یاد منوچهر هزارخانی (قسمت آخر)

گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش می‌دهد

زنده یاد منوچهر هزارخانی روز ۲۷ اسفند۱۴۰۰ چشم از جهان فروبست و بعد از عمری مبارزه با استبداد به عنوان یک نویسنده مبارز نامش را جاودانه ساخت.

هزارخانی در سال ۴۷ شمسی «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» را در نقد داستان ماهی سیاه کوچولو زنده یاد صمد بهرنگی نوشت و در مجله آرش به چاپ رساند. از همین رو متن کامل این مقاله در چهار شماره تقدیم خوانندگان سایت ایران آزادی شد.

به دنبال ماهی سیاه کوچولو جلو می‌رویم و با مارمولک، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا می‌شویم.

می‌دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد می‌کنند؟

چون نمی‌گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند، چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه کس و همه چیز را دارد و دم به تله نمی‌دهد.

طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک، همیشه مزاحم جاعلان و شیادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی و همه این موسسات رنگارنگ بین المللی، تمام این سازمان‌های به ظاهر خیریه و همه این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشورهای فقیر ساخته‌اند، دوز و کلک است، سرپوشی است بر روی بهره کشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟!

زیرقلم بهرنگ، به مارمولک اعاده حیثیت می‌شود. همانی می‌شود که خطرات راه را می‌شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دامهایی که سقائک بر سر راهش گسترده است، برحذر می‌دارد و تمام فوت و فن جهنمی کیسه ذخیره سقائک را برملا می‌کند و برای احتیاط، خنجری به او می‌دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد.

مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید می‌دهد که به زودی به دسته ماهیان آزاد شده خواهد رسید.

گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش می‌دهد. برایش سوالات جدیدی مطرح می‌شود: «راستی اره ماهی دلش می‌آید همجنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ماهیخوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟».

اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه‌ها بخوابد، آیا هرگز چنین سوالاتی، آن هم به نحوی حیاتی برایش پیش می‌آید؟ این سوال که چرا گروهی از «بنی ماهی»ها به طور حرفه‌یی مامور شکار بنی ماهی‌های دیگرند؟ و چرا ماهی‌هایی که به راه آزادی می‌روند، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهیخوار باشند؟

آموختن در حین حرکت. به کار بردن آموخته‌ها برای جلوتر رفتن! این است آنچه بهرنگ می‌خواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخصه اصلی ماهی سیاه کوچولو. حالا ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتد و در هر قدم چیز تازه‌یی می‌بیند و تجربه تازه‌یی می‌اندوزد: آهوی تیرخورده، لاک پشت‌هایی که زیر آفتاب چرت می‌زنند، کبک‌هایی که در دره قهقهه می‌زنند؛ تا برای اولین بار دوباره یکدسته ماهی ریز می‌بیند.

با این ماهی ریزه‌ها آشنایی نزدیک داریم، همه‌شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رودخانه بروند، ولی در ضمن همه‌شان از سقائک می‌ترسند! کیسه سقائکی که سرراه نشسته، برایشان مانع غیرقابل عبور است؛ «اگرمرغ سقانبود، با تو می‌آمدیم؛ ما از کیسه مرغ سقاء می‌ترسیم».

روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی ریزه‌ها، برای ماهی ریزه‌ها غیرقابل فهم است. به همین دلیل به زودی همه جا می‌پیچید که یک ماهی از راه دور آمده و می‌خواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسی ندارد!

ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است، شکاف ایجاد می‌کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی ریزه‌ها را به دنبال او می‌کشد.

تمام صحنه شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یکبار دیگر این مطلب گفته شود. «آدمها هرکاری دلشان بخواهد…» می‌کنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر «محال» و «غیرممکن» برجسته شود.

صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب برمی‌خیزد، می‌بیند چند ماهی ریزه دنبالش آمده‌اند. اما هنوز می‌ترسند. حتی بیشتر از پیش می‌ترسند: «فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد». مرغ سقا، خطری که سابقا فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کم کم محسوس می‌شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری، ماهی ریزه‌های فراری را فلج می‌کند. ماهی سیاه کوچولو شعار می‌دهد: «شماها زیاد فکر می‌کنید. همه‌اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسمان به کلی می‌ریزد».

این بیان ساده، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی آن جنبش است. ترس، ناشی از بی حرکتی است. حرکت کنیم، ترسمان می‌ریزد!

جالب توجه اینجاست که وقتی همگی در کیسه مرغ سقا گیر می‌افتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می‌فهمد. ماهی ریزه‌ها از همان قدم اول فرار، در کیسه مرغ سقا گیر افتاده بودند. کابوس «کیسه مرغ سقا» چنان تسخیرشان کرده بود که گیرافتادن در خود کیسه، تنها یک تغییر جزئی در وضع می‌توانست به حساب آید، نه بیشتر.

همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هرکس محک می‌خورد و عیار خلوصش معلوم می‌شود. صحنه گفتگو و مشاجره ماهی سیاه کوچولو با ماهی ریزه‌ها درون کیسه مرغ سقا تکان دهنده است. از خلال حرفها، ادعاها، ترسها، امیدواریها و اظهار عجزها، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می‌گذرد و حد ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده‌شان خود را نشان می‌دهد. آنها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانه خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می‌زنند، اظهار عجز می‌کنند، به تضرع و زاری می‌افتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسخت ترین همراهشان، ماهی سیاه کوچولو، از دشمن خونخوار طلب بخشایش می‌کنند. اینطوری:

«حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی بازکنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!».

«حضرت آقای مرغ سقا! ماکه کاری نکرده ایم؛ ما بی‌گناهیم، این ماهی سیاه کوچولو مارا از راه در برده…». چه کلمات و جملات آشنا و هزاربار شنیده‌یی!

ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزه‌ها را به رخشان می‌کشد و درسشان می‌دهد: «ترسوها! خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که اینطور التماس می‌کنید؟».

در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه مانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید:

«تو هیچ نمی‌فهمی چه داری می‌گویی! حالا می‌بینی که حضرت آقای مرغ سقا چطور مارا می‌بخشند و تو را قورت می‌دهند!» و وقتی مرغ سقا به رسم معمول سنواتی و شیوه باستانی مرغان سقا می‌گوید: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادیتان را به دست آورید»، دیگر عقل نیمه کارشان هم از کار می‌افتد و توحش غریزی‌شان در پست ترین اشکال تظاهر می‌کند «باید خفه‌ات کنیم؛ ما آزادی می‌خواهیم!»

ترسوها و ضعفا همیشه طالب آزادی اند، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند، حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آنها می‌آموزد و به همه ماهی ریزه‌های نوعی و به مدافعان پرحرارت رحم و گذشت و بخشش نشان می‌دهد که کینه توزی مرغ سقا۷ که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا، در گرو کشتن و خوردن ماهی‌های کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سرکینه و نفرت، سر اصلی آن را به عیان نشان می‌دهد؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف؛ زورگو به ستمدیده.

مرغ سقا ماهی‌های لرزان و بی‌دست و پا را می‌بلعد، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملا برخود و اوضاع مسلط است، کیسه را پاره می‌کند و آزاد می‌شود. کاری که از اول هم می‌توانست بکند، ولی نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربه آخر را از ماهی ریزه‌های همراه خود و تمام ماهی ریزه‌های تمام رودخانه‌های دنیا دریغ کند!

ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می‌رسد، از چنگ اره ماهی می‌گریزد. در حین شنا بر سطح آب داشت این طور فلسفه زندگی‌اش را خلاصه می‌کرد:

مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی نم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می‌شوم – مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…

در شک مرغ ماهیخوار، به ماهی ریزه‌یی که داشت گریه و زاری می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست نهیب می‌زند: «بس کن بابا! توکه آبروی هرچه ماهی است، پاک بردی…»

ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد ماهی ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سوال رو به رو می‌شود که: «پس خودت چی؟» جواب می‌دهد: «فکر من را نکن. من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمی‌آیم.» و بالاخره هم مرغ ماهیخوار را می‌کشد.

حالا لابد منتظرید که مثل همه قصه‌ها،‌این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو،‌ قهرمان ماهی‌های آزاد شده بشود. کول خوانده‌اید! بهرنگ، قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفه‌یی»، کسی که نان قهرمان گذشته‌اش را بخورد نمی‌خواهد. او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی، بلکه به صورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرتهای نهفته در وجودش از دیگران متمایز می‌شود؛ و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا.

پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایان این زندگی پرجوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پرشکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و درزندگی جامعه ماهیان حل شده است. او از این پس جزئی از حیات هر ماهی آزاد شده‌‌یی است که به دریا می‌رسد.

او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست، او خود جزئی از آزادی شده است. آیا این یک تخیل شیرین و یک خوشبختی اغراق آمیز است؟

اصلا بهرنگ را نشناخته اید! او هیچوقت واقع بینی‌اش مغلوب آرزوها و تخیلات نمی‌شود.

نگاه کنید چطور داستانش را تمام می‌کند: «وقتی ماهی پیره قصه‌اش را تمام می‌کند، می‌گوید: حالا وقت خواب است؛ شب به خیر. یازده هزارونهصدونودونه ماهی شب بخیرگفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هرچقدرکرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود…».

شما گمان می‌کنید که این خوشبختی اغراق آمیز است؟!

ما را در توئیتر ایران آزادی دنبال کنید

ما را در تلگرام ایران آزادی دنبال کنید

خروج از نسخه موبایل