خودکار جهاد ! قصه های من و بابام
خودکار جهاد ، داستان تحول یک فرد از زندگی عادی به مبارزه درمسیرآزادی است. واقعیت هایی که نسل جوان درمواجهه با آن مسیرش را انتخاب میکند.
سال ۱۳۵۸ بود در حل یک مساله ریاضی مانده بودم پدرم در سمت دیگر اتاق مشغول کار بود در جهاد سازندگی کار میکرد وقتی هم که به خانه میامد چند ساعتی کار روزانه اش را ادامه میداد.آنشب از او خواستم که مساله را برایم حل کند او خودکار بیک آبی رنگی که دستش بود را کنار گذاشت و از جیبش خودکار دیگری درآورد و مساله را برایم حل کرد و دوباره خودکار اولی را برداشت و به کارش ادامه داد.
خودکار من و خودکار مردم!
پرسیدم چرا خودکار را عوض کردید گفت پسرجان! این خودکار جهاد است کار تو یک کار شخصی بود نباید از خودکار جهاد مصرف میکردم .یاد داستان حضرت علی افتادم که موقع کار شخصی شمع بیت المال را خاموش وشمع خودش را روشن کرد .
از داشتن چنین پدری غرق غرور شدم. او بهیجوجه خشکه مقدس نبود ،شبهای جمعه وقتی هم که مرا کنار خود مینشاند و با جذبه خاصی زیارت امام حسین را میخواند فکر میکردم که خدا بهترین پدر دنیا را بمن داده و پشت سرش تکرار میکردم.
جنگ با عراق شروع شد مرتب همراه پسرعمویش به جبهه میرفت فقط یکبار که مادرم به اصرار و التماس میگفت که نرو وقتی پدرم گوش نداد و رفت و در ماشین نشست پسرعمویش گفت:« خانم نگران نباش جای ما صد کیلومتر با خط مقدم فاصله داره هیچ تیر و ترکشی نیست خیلی هم پول داریم کاسب میشویم ».او درست میگفت بزودی وضع مالی ما خیلی خوب شد تا جایی که دوسال بعد از محل خودمان به یک خانه خیلی بزرگ در شمیران اسباب کشی کردیم .برای من سخت بود که از دبیرستانم و از دوستانم و بیشتر ازهمه از بهنام که همه در مدرسه او را خیلی دوست داشتند جدا شوم .
زمان گذشت پدرم خودش پست و مقامی نمیگرفت ولی با چند نفر از آخوندهای معروف رابطه داشت و شریک شده بود .یکشب خبر تیرباران دوستم بهنام را در روزنامه خواندم آنشب خیلی گریه کردم .روز بعد هر چه پول داشتم را در پاکتی گذاشتم و به خانه شان که در محله سابقمان بود رفتم .
اعدام بهنام
مادرش در را باز کرد خلاف گذشته دیگر مرا بداخل دعوت نکرد. به او تسلیت گفتم و در انتها که میخواستم خداحافظی کنم پاکت را بسمت او بردم گفتم میدانید که من مقداری پول به بهنام مقروض بودم باید که به شما بدهم .پاکت را نگرفت گفت:« تو با آن پدری که داری کی پول نیاز داشتی که از بهنام قرض بگیری؟ من پولی قبول نمیکنم تمام، اینکه بهنام مرا تیرباران کردند برای این بود که مال حرام در این خانه نیامده بود و الان هم نمیاید .با گریه در را بست .مال حرام ؟!
این کلمه دیگر از یادم نرفت به خانه برگشتم همه جا این کلمه در گوشم زنگ میزد .تصویر بهنام را روی همه چیز میدیدم دیگر از تمام امکاناتی که پدرم برایم خریده بود بدم میامد. تصمیم خودم را گرفتم دو ماه بعد به پدر و مادرم گفتم که دو هفته میروم اصفهان و چمدانم را بستم .
چند روز بعد پدرم صدایم کرد او چهار ماشین در پارکینگ خانه داشت که من مجاز بودم سه تا را سوار شوم ولی شورلت سفیدی را که داشت هیچگاه بمن نمیداد،آنروز با مهربانی سوییچش را بدستم داد گفت برویم پدر و پسری یک گردشی با هم بکنیم. در راه بمن گفت :« میدانم که به اصفهان نمیروی ببین همه چیز برایت میخرم سوییچ را هم وقتی پیاده شدی دیگر بمن پس نده ولی نمیخواهم که بروی.» برای اولین بار میدیدم که حالت التماس دارد. من قبول نکردم.
وقتی که در فرودگاه پاریس پیاده شدم پلیس وسایلم را خیلی بازرسی کرد در ته یکی از جیبهای ساکم خودکار آبی پدرم را دیدم یادم امد که از فرط علاقه ام آنرا چند روز بعد از حل آن مساله ریاضی برداشته و یادگار او نگهداشته بودم .
دو سال بعد در خوابگاه دانشگاه در حومه پاریس وقتی داشتم کتاب پزشکی ترم بعد را که خریده بودم با ولع تمام ورق میزدم دیدم در اتاقم را میزنند ،پدرم بود. در آغوشم گرفت و چند دقیقه چیزی نمیگفت و فقط میگریست ،چند ساعتی صحبت کردیم موقع خداحافظی پاکتی را بسمتم دراز کرد گفت بیا پسر من، نباید اینطور محقر زندگی کند برو برای خودت محل بهتری بگیر و آبرومند تحصیل کن، گفتم پول شما را نمیخواهم با عصبانیت گفت که حالا پول من که یک عمر نمازم قضا نشده حرام شد و پول دولت فرانسه حلال ؟ جوابی ندادم .
گفت میدانم از روزیکه بهنام را کشتند دیگر پسر قبلی نبودی. بهنام پاک بود، ولی گول خورد.گفتم بهنام گول نخورده بود من گول خورده بودم که فکر میکردم پدر مومنی دارم.
در اوین بهنام را نکشتند،، شما را کشتند.
فریاد زد: من نه کسی را کشتم نه کسی را بازجویی کردم و نه کسی را لو دادم با همه اینکارها هم مخالف بودم. خودت میدانی که فقط کسب حلال میکردم.
گفتم اگر شرکایت روزی صد نفر را در اوین دار نمیزدند کار و کسبی برایتان باقی نمیماند.
زیارتی که همیشه برایم میخواند را برایش با همان نوای خودش خواندم… لعنت به آنانیکه ترا کشتند و بتو ظلم کردند و لعنت به آنهاییکه اسباب کار را فراهم کردند …
برگشت رو به در که برود. ته دلم تا آن لحظه هنوز سایه همان پدر معتقد و منزه حضور داشت. اولین بار بود که در صف آخوندهای جانی قرارش میدادم. صدایش کردم. برگشت.
گفتم: یک چیزی از شما در ساکم مانده بود. میخواستم برگردانم. خودکار را از جیب ساک درآوردم و بسمتش دراز کردم. جوهرش بیرون آمده و بدنه لاکی آنرا پر کرده بود .گفتم خودکار جهاد شماست! میترسم در ته ساکم بماند همه وسایلم را کثیف کند.
سرش را زیر انداخت و رفت .خودکار را از پنجره به نهری که از پشت اتاقم رد میشد پرت کردم .روی تختم دراز کشیدم .برای اولین بار احساس کردم که از خفت روزیکه مادر بهنام در را برویم بست خلاص شدم .لحظه ایکه با زیارت عاشورا جوابش را داده بودم مرتب بذهنم میامد:
لعنت به آنانیکه ترا کشتند و بتو ظلم کردند و لعنت به کسانیکه اسباب کار را فراهم کردند…. ناگهان ادامه اش بزبانم آمد ….و سمعت بذالک و رضیت به …و لعنت به کسانیکه آنرا شنیدند و به آن رضایت دادند .شنیدند و رضایت دادند …از تخت بلند شدم کتاب ترم بعد را هم با تمام قوا به نهر پرت کردم.
درهمین زمینه:
من برای وطنم میمیرم و چه مرگی با افتخارتر از این؛ نامه یک مبارز فرانسوی قبل از اعدام