به یاد سربداران شهید فرهاد و فرخ جره
آن چه در پی میآید نوشته مجاهد شهید علیرضا طاهرلوست. او این نوشته را در گرماگرم قیام ۸۸ نوشته بود. یعنی زمانی که مردم شیراز همزمان با مردم سراسر ایران برای رهایی و آزاد برخاسته بودند. علیرضا طاهرلو که خود از شاهدان قتل عام زندانیان در سال ۶۷ بود در جریان حمله نیروهای مالکی به اشرف در ۱۹ فروردین سال ۹۰ به شهادت رسید.
سحر معصوم
نمیدانم چرا با ديدن تصاوير تظاهرات شيراز در اين روزها بطور مستمر چهره تو و برادران شهيدت فرهاد و فرخ بيادم مي آيد. با ديدن هر شيرزنی بی اختيار زير لب میگويم، سحر، آيا خودتی! اينطوری در برابر دژخيمان سينه سپر كردهای. نمیدانم شايد هم اين خواسته، از آرزوهايم بود كه اينطوری خودش را در من نمايان میكرد.
عکس سحر در قاب
سحر اولين بار كه ديدمت عيد سال ۶۶ در زندان گوهردشت كرج بود. البته اين ديدار يكطرفه بود. عيد ۶۶ يكي از بهترين عيدهايي بود كه من در دوران اسارت در زندان شاهد آن بودم. طبق سنت هر سال بچه ها در كنار سفره ی هفت سين عكس هاي كودكان خودشان را به شكل زيبايی تزيين و آنها را زينت بخش سفره هفت سينمان ميكردند.
در ميان اين همه عكس، چشم های زيباي كودكانهی عكسي نظر مرا جلب كرد. بی اختيار عكس را برداشتم و به آن خيره شدم. در لحظهی كنجكاو شدم بدانم اين عكس مربوط به كيست و اسمش چيست. در حاليكه چهره و چشمهای زيبا و معصومش مرا به دنيای كودكی خودم برده بود، ناگهان فرهاد وارد سلول شد و عكس را از دست من قاپيد.
با همان شادابی و شوخ طبعی هميشگی گفت: به سحر من دست نزن!
در ادامه گفت خواهر كوچكم است، قشنگه، نه؟… گفتم خيلی… در ادامه گفت: مادرم جديدا عكس او را برايم فرستاده است. وقتی در زندان بودم به دنيا آمده، البته فرخ را نديده و فكر میكند من تنها برادر او هستم. پدر و مادرم به خاطر خودش چيزی در اين رابطه به او نگفتهاند.
همينطوری كه توضيح میداد با آستينش غبار روي چهره ات را پاك كرد و گفت پاسدارها كورخواندهاند. سپس عكست را كنار تنها گلدان سفره هفت سين كه يك گل حسن يوسف بود گذاشت و گفت بيا برويم تمرين برنامه هنری خودمان را بكنيم تا برای برنامه هنری شب آمده بشويم.
آشنایی با فرهاد
سحر، آشنایی من با فرهاد به سال۶۵ در زندان قزلحصار برميگردد. همه او را با نام فرهاد جره می شناختند. شخصيتی شوخ طبع و سرزنده كه در بدترين شرايط سلول خنده از لبهایش محو نمي شد. انگار همينطوری بدنيا آمده بود و همين ويژگي اش باعث شده بود كه خيلی ها را به خودش جذب كند.
از طرفي خيلی هنرمند و به پايههای موسيقي آشنا بود و مسئول گروههای هنری عيد بود. اگر چه خيلی به او نزديك و شديدا به او علاقه مند بودم، ولی در درونم گاهی نسبت به هوش و ذكاوت و شخصيت با صلابت و تاثيرگذار او حسوديم ميشد. ولي هيچوقت جرات نكردم آنرا علنی كنم.
يكي از خاطراتی كه برايم تعريف می کرد مربوط به برادر دوقلوی او (فرخ) بود. فرخ آنقدر شبيه به او بود كه تنها مادرت ميتوانست آنها را تشخيص بدهد. فرهاد ميگفت: پدرم حسابدار شهرداری شيراز است. بخاطر ما كه مجاهد هستيم خيلی تحت فشار رژيم است.
يكي از روزهای سال ۶۰ شرايط زندانها خيلی ملتهب و آمار اعدام ها خيلی زياد بود. در يكی از ملاقات ها كه با پدر و مادرم در زندان شيراز داشتيم. اول فرخ با آنها ملاقات كرد و بعد من وارد كابين ملاقات شدم. مادرم با نگرانی و با احساس مسئوليت مادريش به من گفت فرهاد تو بزرگتری خواهشا مواظب فرخ باش. به قول خودش من ۱۰ دقيقه زودتر بدنيا آمده بودم. طبق معمول با شوخی به او گفته بود، مادر سر۱۰ دقيقه با من چونه نزن.
اعدام فرخ
در ادامه با همان لهجه شيرين شيرازی خود گفت: متأسفانه آنطور كه مادرم گفت نتوانستم از برادر كوچكم مواظبت بكنم. چرا كه فرخ را در همان سال در زندان عادل آباد شيراز بعد از كلی شكنجه و اذيت آزار اعدام كردند.
البته سحر در آن زمان تو هنوز به دنيا نيامده بودی. شايد هم، اين از خوش شانسی تو بود. چرا كه اين را خوب میدانم در آن سن كم بیشك تأثيرات روانی زيادی روي روحيه كودكيت میگذاشت. متأسفانه تو هم مثل خيلی از بچههای ديگر در پشت ميلهها و كابينهای شيشهای با تنها برادرت فرهاد آشنا شدی.
خلاصه كنم، بعد از اعدام فرخ، تمام هم و غم پدر و مادرت اين بود كه بتوانند تنها پسر خود را سالم از چنگ آخوندهای جنايتكار در بياورند. بیشك اين كوچكترين احساس وظيفه درونی هر پدر و مادری بود و نبايد هم ايرادی به آنها گرفت.
قتل عام ۶۷
روزهای زندان با تمام شيرينیهای مقاومت آن و تلخی های از دست دادن دوستان و ياران در زير شكنجه و اعدام، سپری شد. تا اينكه مرداد خونين ۶۷ رسيد. شرايط زندان بسيار ملتهب و حساس بود. زندانبانان دست به يك جابجایی بزرگ در زندان زدند. هيچكس نمیدانست اين تغيير و جابجایی زندانی به چه دليل است. ولي در دل همه يك نگرانی حاكی از يك خبر ناگوار بود. فرهاد را با تمام ابدی ها (كسانی كه حكم ابد داشتند) به اوين بردند. اين آخرين ديدار من با فرهاد بود.
بیشك خودت بعد از اين ساليان خوب میدانی كه خمينی به خاطر مقاومت زندانيان و كوتاه نيامدن از آرمانشان مثل مار زخمی از زندانیها كينه بدل داشت و منتظر فرصتی بود تا اين عقده بی مايگی و بی دنبالگی خودش را سر زندانیها خالی بكند. البته اين موضوع، شامل حال فرهاد هم میشد. چرا كه همه ويژگیهایی كه از نظر خمينی جرم بود را داشت. داشتن آرمانی انسانی، دوست داشتن خلقش، اميد به فردایی بهتر برای مردمش، دوست داشتن زندگی، داشتن روحيه شاداب و سر زنده و…
آري همه اينها از نظر خميني جرم بود چرا كه خودش تهی از تمامي اين نعمت های والای انسانی و خدایی بود.
سحر، دقيقا يادم نمیآيد در چه تاريخی ولی میدانم در همان روزهای شروع اعدامها فرهاد جزء سریهای اول بود كه بر طناب دار بوسه زد و به عهد خود با مسعود و مريم و سازمان و خلقش وفا كرد. شك ندارم، در بالای دار آن تبسم هميشگي را بر لب داشت و اين حسرت را بر دل خمينی و جلادان او گذاشت تا بر چهره مجاهد خلق آه و افسوس ببينند. روحش شاد.
آری روزها مثل برق و باد گذشت و طي كمتر از يكماه ۳۰ هزار زندانی مبارز و مجاهد اسير و بيدفاع را به شهادت رساندند. آن موقع تمامی ملاقات ها قطع بود. از بيرون هيچ اطلاعی نداشتيم. بعد از ۳ ماه به زندانيان باقی مانده كه كمتر از۴۵۰ نفر بوديم ملاقات دادند.
اولین ملاقات بعد از قتل عام
اولين ملاقات كه خودش حال و وصف ديگري دارد. (چرا كه ديدن چهرهاي شكسته مادران حاكي از دردي چندین ساله داشت).
طبق معمول تنها ملاقات كننده من كه مادرم بود را در برابر خودم در پشت همان كابيني كه خودت بارها در آن با فرهاد ملاقات كرده بودي، ديدم. آنقدر، طي اين مدت دوماه شكسته شده بود كه اصلا نتوانستم او را بشناسم. هنوز همه ملاقات كنندگان داخل نيامده بودند تا آيفونها را وصل بكنند.
در حالي كه داشتم با سر و ايما و اشاره با مادرم احوالپرسي و اطلاعات رد و بدل ميكردم، چشم به خانوادهاي افتاد كه چند بار سراسيمه تكتك كابين ها را چك و بدنبال فرزند دلبند خود ميگشتند. بدنبال آنها هم يك دختر كوچك بسيار زيبايي بود. يك لباس محلي شيرازي بلند، با چين هاي بسيار و رنگ شاد كه به او جلوه خاصي داده بود به تن داشت و بدنبال مادر خود مي دويد.
او بطور مستقل مثل بزرگترها دنبال عزيز خود مي گشت. شايد هم حس كودكانهاش به او چنين ميگفت كه شانس پيدا كردن او خيلي بيشتر از پدر و مادرش باشد.
نميدانم شايد هم دلش ميخواست او اولين كس باشد كه خبر خوشحال كننده پيدا كردن عزيزشان را به پدر و مادرش ميداد. دخترك معصوم سرش را از كنار چادر مادرم در كابين من كرد تا خوب بتواند نفر را تشخيص بدهد. به محض اينكه با او چشم در چشم شدم شناختمش.
دیدار با سحر
سحر! خودت بودی با همان چشم های پاك كودكانه و چهره معصومات. ولي كمی بزرگتر از عكسی بود كه ديده بودم. ناگهان تمام خاطرات فرهاد و… از جلوی چشم گذشت. زبانم بند آمده بود. در شك و ترديد بودم. آيا آشنایی بدهم و بگويم كه ديگر فرهاد را نخواهی ديد يا نه.
ولي يك نگرانی و ترسی در درونم بود. نميدانم چي در درونم گذشت. ولي بی اختيار تصميم گرفتم به مادرت بگويم كه فرهاد را به اوين انتقال دادهاند. حداقل اينجا دنبال او نگردد. به مادرم گفتم مادرت را صدا كند. مادر با سرعت خودش را جلوی كابين من رساند.
ايستاد و با چشمانی پراز درد كه با اشك درهم آميخته شده بود، با تكان سر به من احترام گذاشت. پدرت هم به دليل قد بلندش پشت سر مادر ايستاد و با تكان سر سلام داد. جواب آنها را با بردن دست در جلوی سينهام و خم شدن دادم.
سحر، تو هم در كنار مادرت ايستادی و با چشمهای پرسشگرت با ولع به لبهای من چشم دوخته بودی تا بتوانی سريعتر از مادرت ايما و اشاره مرا بفهمی. به وسيله اشاره رساندم كه فرهاد اينجا نيست. او را به اوين بردهاند. اگر چه ميدانستم كه او را اعدام كردهاند ولي جرات نكردم اين را بگويم. ناگهان مادرت دو دست خود را به سمت آسمان بالا برد و از خدا طلب كمك كرد. بدنبال آن اشك از چشمان او سرازير شد. نميدانم بر او چه گذشت اما به روح پلید خمینی لعنت فرستادم.
فرهاد برای همیشه رفت!
در همان لحظه متوجه شدم تو بطور غريزی عقب عقب رفتی و پشتت را به ديوار سالن چسباندی. نميدانم، شايد هم پاهای نحيفت توان كشيدن بار اين همه درد و غم را نداشت. بدنبال آن حبابهای شفاف و بی صدايی بود كه روی گونه های سرخ ات سرازير شد. رد آن تا روی دامنه چينهای لباسی كه به تن داشتی كشيده شد. همان لباس زيبايی كه آمده بودی جلوی چشم فرهاد آن را به نمايش بگذاری و او را خوشحال كنی. در همان وضع بود كه پاسدارسالن ملاقات آمد. شما را كه ملاقات كننده ای نداشتيد را به خارج از سالن فرستاد.
من از زاويه كابين خودم تا جايی كه ديد داشتم چهار چشمی دنبالتان كردم. مادرت توان راه رفتن روي پاهای خودش را نداشت و با زحمت و با كمك پدرت از سالن خارج شد. تو هم بدنبال آنها همان طور كه حيران بودی از سالن خارج شدی. با ديدن اين صحنه احساس كردم قلبم دارد از جا كنده میشود.
وضعيت عجيبی داشتم.. بغضام در گلو تركيد و گريستن غريبانهای را آغاز كردم . شكوه ای با خدا كردم. خدايا آيا روزی خواهد رسيد، ديگر شاهد اين همه درد و رنج، ستم برخلقم نباشم. آيا كسی هست تقاص اين همه خون و اين بغض های خشكيده در گلو و اشك های مادران داغدار را بگيرد؟ اگر چه اين آخرين ديدار من با تو بود ولی میتوانم حدس بزنم كه بعد از شنيدن خبر اعدام برادرت چه روزگار سختی بر شما گذشته است. لعنت بر خمينی خونريز.
اين روز ها بعد از ۲۱ سال از آن خاطره تلخ با ديدن تظاهرات شيراز نمیدانم چرا بیاختيار چهره تو به ذهنم ميآيد و با ديدن هر شيرزنی كه میخروشيد و شعار می دهد و مرگ بر ديكتاتور میگوید اين احساس در درونم بوجود میآيد كه شايد اين سحر باشد كه اينطوری میخروشد و پرچم آزادی خواهی فرخ و فرهاد را بدوش میكشد. [۵ مهر؛ دختران دانشآموز با موهای بافته شده درکف سردخانه؛ خانم آذر منافی]
ولي چند لحظه بعد گفتم ديگر چه فرقی دارد. همه اينها سحر هستند. چرا كه از ثمره آن خونهای به ناحق ريخته شده روزانه در سيمای هر دختر كه مرگ بر ديكتاتور سر میدهد چهره تو را میبينم. تو كه قاتلين برادرت را به جنگ میطلبي.