داستانی واقعی از اسرار و خاکستر خاطرات ۳۳ سال پیش
صدای ناله خفیف زنی مرا به پشت در سلولم کشاند. سلول شماره ۲ زندان سمنان یکی از شهرهای مرکزی در ایران در اواسط مرداد ۶۷. در کشاکش سال ۶۷ و اوج قتلعامهای وحشیانهای بود که خمینی تلاش می کرد آن را جزو اسرار نظامش حفظ کند.
داشتم از روزنه کوچک سلول به راهروی تاریک بند نگاه میکردم. پاسداران سراسیمه با گاری چیزی را حمل میکردند. دقت کردم. پیکر خون آلود زنی روی گاری قرار داشت و پاسداران چون گرگانی هار دور او حلقه زده بودند. یکی فرمان داد با پا بکشیدش داخل سلول این منافق بدبخت را. پاهای زن مثل گوشت جویده شده بود و رد خون بود که بر موزاییک نقش می بست. [زنانی که در پای چوبه دار آرمان شان را سربلند کردند]
آن صدا دوباره فرمان داد: « تمامش کنید! روسری و چادر را هم از او بگیرید. بچپانیدش توی سلول». دوباره صدای ناله زن شاید به اعتراض برخاست و من بالاخره فرمان دهنده و شکنجه گر را دیدم از همان روزن کوچک…
حالا پاسدارها پیکر نیمه جان زن را به داخل سلول کناری کشاندند. بین دو سلول دیوار ۳۰سانتی از ساروج و آجر قرار داشت که به سختی صدا را منتقل می کرد. یادگاری از کاروانسرای شاه عباسی! و اسراری که از آن دوران در خود داشت!
شب از نیمه گذشته بود مدتها بود که پاسداران رفته بودند، گوش خواباندم صدایی از راهرو نمیآمد جز صدای چکیدن آب از روشویی روبرو. میخواستم سردر بیاورم آن زن کیست؟ ضربهای آهسته به دیوار سلولش زدم. جوابی نیامد، بلندتر و بلندتر زدم بی فایده بود. به خودم گفتم معلوم نیست آن پیکر خون آلود توان حرکت داشته باشد. روی کف سلول دراز کشیدم تکه موکت کف بوی خاک و خون می داد. چه کسی میدانست که پیش از این خون چندین نفر روی همین موکت ریخته است. هزار پایی داشت تلاش می کرد از دیوار نمور و قدیمی سلول بیرون بیاید، به صدای هر شبش عادت کرده بودم. [قتلعام۶۷؛ مادرانی که کودکانشان منتظر آزادیشان بودند + ویدئو]
ناگهان صدای ضربهای مرا به خود آورد. دوباره گوش کردم. دستی داشت بر دیوار مورس می زد. جوابش را دادم. وقتی متوجه شدم زنی که آن سوی دیوار است نامش اقدس همتی است، بغضم گرفت. او را می شناختم. همین یکی دو سال پیش از زندان آزاد شده بود و خانواده مجاهدش چندین شهید داده بودند.
گفتم: بازجویی سختی داشتی؟
گفت: نه چندان! هر دو پایم تقریبا فلج شده و دست چپم را هم خودم از کار انداختم.
گفتم: چرا؟
گفت: رگ دستم را زدم تا بازجو نتواند اسرارم را از من بستاند. اما متأسفانه زنده ماندم.
نمیدانستم چه باید بگویم. دست و پایم را گم کرده بودم.
گفتم: پاهایت وحشتناک بودند.
او دیگر نمی توانست ادامه بدهد. میگفت: یک هفته اخیر جز آب چیزی نخورده است.
دفعه بعد نزدیک های صبح بود که به پای مورس آمد. عجله داشت. می دانست که هر لحظه پاسداران سر می رسند.
گفت: «فقط یک درخواست دارم. همه چیز را از من گرفته اند. هر چیزی که تصور میکردند بخواهم با آن برای حفظ اسرارم خودکشی کنم. آنها از من اطلاعاتی میخواهند که ممکن است جان چندین نفر را به خطر بیندازد. میخواهم اسرارم را حفظ کنم و میترسم نتوانم».
احساس کردم دارم در موقعیت دشواری قرار می گیرم…
ادامه داد: «می ترسم دیر شود باید یک چیز برنده برایم آماده کنی».
سر و صدای پاسداران در راهرو زیاد شد و او قطع کرد و رفت…
شب وقتی پیکر خون آلود اقدس را بر میگرداندند دوباره از روزن در نگاه میکردم. همان پاهای خونین و پیکر نیمه جان و من نگران اینکه شب باید چه پاسخی به او بدهم.
شب زودتر پای مورس آمد.
گفتم: می دانم باز هم روز سختی داشتی اما ما الگوهای مقاومت در تاریخ مان کم نداریم؛ به آنها فکر کن و قوی باش!
با ضربهای حرفم را قطع کرد: اینها را میدانم. آیا چیز تیزی آماده کردی؟
با تردید گفتم: نه.
و او دیگر ادامه نداد و رفت و تلاشم دیگر سودی نداشت…
چند ساعت بعد با سر و صدای ناگهانی از خواب برخاستم و دیدم پاسداران او را با عجله می برند.
باز هم راهروی جلوی سلولم خونی شد و صدای گاری و ناله خفیف…
و من نگران که آیا او را بی دفاع در دهان اژدها رها نکردم؟
دیگر خوابم نمی برد و شروع کردم به قدم زدن…
قبل از اذان صبح او را برگرداندند و این بار اول او بود که پای مورس آمد و خبر خوش داد: «دیگر نیازی نیست به چیز تیز فکر کنی. همه چیز تمام شد».
پرسیدم چی شد؟
گفت: «دژخیم دیشب مرا بدون چشم بند به بازجویی برد. قیافه اش همانطوری بود که حدس میزدم؛ کریه و وقیح و بد منظر. دیگر شلاق و کابل در کار نبود. بازجو تسلیم و از من نومید شده است و دائم میگفت: کله شقی کار به دستت داد. فهمیدم که کار تمام است و به زودی مجبورند اعدامم کنند».
احساس کردم دستی که حالا دارد بر دیوار می کوبد سرشارتر و پویاتر از هر شب است. خواستم در اعتراض چیزی بگویم، مجال نداد و گفت: «به بچه ها بگو مقاومت. این راز ماندگاری نسل ماست. به سازمان بگو که اقدس به عهدش وفا کرد. بگو اسرارش را برای همیشه با خود برد…». [هما دختر خنده رویی بود]
و این آخرین جملات او بود. طولی نکشید که پاسداران دوباره سر رسیدند و او رفت. حتما وقتی طناب دار را به گردن او می انداختند سه تن از یارانش را هم میتوانست ببیند که همان شب همراه او برای اعدام برده شدند. یکی از آن ها حسین بود. حسین موکدی همسر اقدس. آنان آن شب به دار آویخته شدند و اقدس اسرارش را به چوبه دار سپرد.
داستان مقاومت زنی که اسرارش به چوبه دار سپرد