از شکنجهگاه کمیته مشترک تا زندان قصر آریامهری – قسمت دوم
خاطره دوم:
در یازده ماهی که در بازداشتگاه ساواک موسوم به «کمیته مشترک» بودم، چندبار محکومینی را از زندان قصر به کمیته برگرداندند، برای شکنجههای تازه و بازجوییهای تازه (همانطور که سعید سلطانپور را نمونه آوردم). از برخی از این افراد اطلاعاتی در باره آن «خانه بخت» که قرار بود بالاخره روزی به آنجا منتقل شوم میگرفتم. یکی از موضوعاتی که شنیده بودم، وجود یک زندانی آلمانی در آنجا بود و چون من آلمانی می دانستم، اشتیاق ویژه ای برای دیدار او در من پیدا شده بود. در سال 1354 بالاخره او را در بند دو قصر ملاقات کردم. شاید کمتر از سی سال داشت، نام کوچک اش گرهارد و نام فامیلی اش کلوش بود .
انگلیسی میدانست و بسیاری از زندانیان بند انگلیسی میدانستند و مشکل ارتباطی نداشت، اما از آشنایی با نخستین کسی که میتوانست با او به زبان مادریاش حرف بزند شعف وصف ناپذیری از خود نشان داد.
اتهامش گویا تعمیر یک ماسماسک شبیه اسلحه کمری برای چریکها بود و سه سال حبس گرفته بود و با این که سفارت آلمان پیگیر بود، تا مدتی رهایش نکردند تا بالاخره نیمه جانش را تحویل دادند.
قسمت اول همین مجموعه
از شکنجه گاه کمیته مشترک تا زندان قصر آریامهری!
تصور یک آلمانی از زندانیان ایرانی
برایم تعریف کرد که قبل از ورود به زندان، چیزهای خوفناکی در باره زندانیان در ایران شنیده بود و وقتی از درِ بند داخل می شده و دو صف زندانیانی را دیده که برای استقبال از او راهرو ساخته بودند، زهره اش ترکیده و بخصوص وقتی همه برای در آغوش گرفتن و بوسیدن اش «حمله» کرده اند، تا دم سکته رفته و برگشته است.
اما، بعد دیده است که چطور دورش را گرفته، برایش غذا و لباس زیر و مسواک و غیره آورده و تیمارش کرده اند، آهسته آهسته ترسش ریخته و فهمیده است که کمونیست ها چه جور آدم هائی هستند (خودش اصلا گرایش چپ نداشت). جمعبندی اش از این تجربه را اینطور برای من بیان کرد: من شنیده بودم ایرانی ها وحشی و عقب ماندهاند، علتش را در زندان فهمیدم چون هرچه آدم حسابی هست، در زندان است!
باری، گرهارد، مثل اغلب توریستهای اروپایی، ریش و موی بلندی داشت که با ضوابط زندان جور در نمیآمد. هر بار که مسئولین برای زدن ریش او میآمدند، مقاومت میکرد و این کش و واکش ادامه داشت تا روزی که تصمیم گرفتند به زور متوسل بشوند.
گرهارد آلمانی را به «زیر هشت» (هشتی نگهبانی زندان) بردند، دو نگهبان او را بر زمین نشاندند و برای خنثی کردن مقاومتش روی شانههای او نشستند و کمرش را شکستند!
برای زدن ریش زندانی آلمانی کمرش را شکستند!
او را با ریش کوتاه شده و کمر شکسته به بند برگرداندند! و روی تختخوابش که در راهرو بود خواباندند. از درد نفسش بریده بود. حاضر نشدند او را به درمانگاه ببرند. دیگر قادر به نگهداشتن ادراراش نبود و نیز قادر به حرکت. در«کمون» کمونیست ها چند زندانی پزشک داشتیم که مراقبت از او را بدون هیچ امکاناتی برعهده گرفتند. برای مراقبت از او و تقویت روانی این توریست غریبه، به سراغش رفتند تا تمیزش کنند، آب و غذا و مسکن بدهند، با او حرف بزنند و نگذارند احساس تنهایی و واگذاشتگی بکند.
از مدیریت زندان دستور آمد که هیچکس حق ندارد به سراغ او برود وگرنه شلاق است و انفرادی. همین فرمان کافی بود که تمامی کمونیستهای بند در بالای سر تخت گرهارد به خط شوند. نفر جلو صف را بردند و شلاق زدند و انداختند به انفرادی تنبیهی (سلول های تاریکی که روی موکت شان را با سطل آب می ریختند) نفر دوم بلافاصله قدم جلو گذاشت و جای اولی را گرفت. بردندش زیر شلاق و انفرادی. نفر سوم و چهارم و پنجم و دهم و….
ای کاش فقط در خاطره ها نباشد.
«هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه»
کاش چنین باشد و برای نجات جان زندانیان مان برخیزیم…
داستان یک آلمانی زندانی در زندان قصر آریامهری
برگرفته از سرخط