دلم نیومد تو خونه بشینم و فقط از شبکههای مجازی شجاعت بچههای شورش رو توی کوچههای دود گرفته تماشا کنم. از دهه هشتادیها یه چیزهایی شنیده بودم اما حالا دارم چشمههاشو می بینم. حالا دیگه همینکه هوا گرگ و میش میشه سر و کلهشون تو کوچه و خیابون پیدا میشه. لباس ساده و کفش ورزشی. پسرا تیشرت مشکلی و دخترا مانتوی کوتاه. شکل چریکهای شهری رو بخود گرفتن. تو دلم میگم ماشالله. چطور انقلاب آدم رو زیبا میکنه. جوش و خروش شهر شروع میشه و بچههای شورش، شورششون را از کوچه پس کوچهها آغاز میکنن. حالا باهاشون همراه میشم:
ستارخان. اول مهر
«پیرزن و پیرمرد اومده بودن دم خونه. شعار میدادن، آب میآوردن.
نیروهای سرکوب بدون هیچ ابایی شلیک میکنند، نور و لیزر میانداختند تو پنجرهها.
امشب خیلی خیلی مهم بود. بی سابقه بوده این تعداد پشت سر هم اعتراض سراسری
امروز سپاه و ارتش و اطلاعات بیانیه دادن. ولی سیل جمعیت اومد.
بچهها دست خالی نیومدن؛ اکلیل سرنج (نارنجک دستی) درست کرده بودن.
زمین میلرزید و کوچه ها و خیابانها از ما سرشار بود.
این انقلابه
و واقعا انقلاب زنانه است
زنها بیپروا شعار میدن. در صفوف اول.
لباس شخصیها قدم به قدم میاومدن کنارمون، آچمز نگاه میکردن.
تا سر خسرو رفتیم.»
رشت.یک مهر
با شاهدی عینی حرف زدم. میگفت خودم دیدم که آتش زدن مسجد خورگامی سبزه میدان رشت توسط خود مامورای رژیم انجام شد تا بهانه ای برای سرکوب مردم پیدا کنن.
لاهیجان. یک مهر
نیروی سرکوب در لاهیجان «آش و لاشه»
من امشب لاهیجان بودم. مسجد اول شیشهگران تبدیل شده به پایگاه بسیج!
چیزی که واضحه اینه که نفسشون بریدهست، نیروهاشون لت و پارن، پیرمرد و بچه و درب و داغون. حتی کفش درست و حسابی هم پاشون نبود.
تو لاهیجان و لنگرود نیروی ویژه ندیدم. توی میدون هلال احمرم نیروهای بسیج توی راهنمایی رانندگی قایم شده بودن و از اونجا به مردم حمله میکردن.
ولی اون چیزی که من دیدم این بود که واقعا آش و لاشن».
بیشتر بخوانید
شورش و قیام کاوه های میهن در برابر ضحاک
اصفهان. یک مهر
متاسفانه فیلم ندارم ولی براتون مینویسم چه اتفاقی افتاده
امشب با وجود جو به شدت سنگین حضور نیروهای حکومتی، تجمع و درگیری شکل گرفته. محل درگیری حدفاصل سیوسهپل و پل فردوسی، رو به روی نهضت سوادآموزی و دفتر اقامه نمازجمعه است.
در کوچههای ولیعصر تهران. یک مهر
« امروز ۱ مهر ۱۴۰۱ تجمع از خیابان ولیعصر، که منتهی به بلوار فردوس شرقی نزدیک فلکه دوم صادقیه میشود، آغاز شد. جوانان دلیرانه خیابان ولیعصر را مسدود کردند و بعد وارد بلوار فردوس شدند و شعار میدادند و چهارراهها را مسدود میکردند. قصد حرکت بهسمت فلکه دوم را داشتند که ماموران مقابله کردند و نگذاشتند. جمعیت حدود ۴۰۰ نفر بود و شعارها عالی و برای سرنگونی بود.
در فلکه دوم وضعیت حکومت نظامی بود و در فلکه اول چند نفر از دلاوران را خوکها دستگیر کرده بودند و با حالت بیهوش میبردند به بازداشتگاه و با سر و صدا وحشت ایجاد میکردند.
در ستارخان جنگ کوچه به کوچه برقرار است و لباسشخصیها مثل سگ بو میکشند و طعمه میگیرند. جوانان با آتشزدن سطلآشغال و کندن تابلوها معابر را بند میآورند.»
اراک. دوم مهر
هر روز سرکوب و کشتار بیشتر میشود و اینها وحشیتر ، ولی شهامت و انگیزه مردم هم بیشتر می شه.
همه کسانی که اکنون به سمت میدانهای جنگ حرکت میکنند،
نیک میدانند احتمال بر نگشتن خیلی زیاد است، اما با قدرت و با کمال میل میرویم، چون انسان صرفا یک موجود نیازمند نیست، بل تکالیفی هم دارد، آری نسل ما خود را موظف میداند که این راه را هموار کند، همانطور که نسلهای پیش راه را برای ما هموار کردن، این همه ظلم ، فساد و تبعیض یک شبه به وجود نیامده و با یک یا چند تجمع و اعتراض خیابانی هم به پایان نمیرسه، اما هر بار که جلوی باتوم، شوکر و گلوله هایشان میایستیم، یک گام خودمان به جلو میرویم و یک گام آنها را به عقب میرانیم. امیدوارم نسلهای پس از ما در آبادی و آزادی زندگی کنند.
یک دوست زندانی سابق یک مهر:
تصویر این روزها کنتراست ( تضاد) شدیدی دارد، سپید سپید، در برابر سیاه سیاه
یک سو فاحشههای سرکوبگر، پلشت، بیهمه چیز ، بیرحم و بیشرف، که برای سرکوب چند نوجوان دادخواه که هیچ سلاحی در دست ندارند از مرگبارترین سلاحهایشان استفاده میکنند؛ و سوی دیگر انسانهای پاک، شریف، دلیر و آزادیخواهی که اگر چه بیپناه و بیسلاح در برابر وحشیترین و بیرحمترین حکومت تاریخ ایستادهاند، اما به طرز شگفت انگیزی در حال کسب مهمترین پیروزی و انجام دگرگونی ویژهی هزاره هستند، دگرگونی از واپسگرایی به سوی خردگرایی، از بیدادگری و نابرابری به سوی عدالت و برابری و از اوج خفقان و سرکوب به رهایی…
دو شب پیش، از انقلاب به سمت شرق در حرکت بودم که دیدم یک گله موتورسوار بسیجی ، دو ترک با چوب هایی خیلی کلفت در دست به سمت چهار راه ولیعصر هجوم میبرند، با خودم گفتم این چوبهای به این محکمی اگر به سر کسی بخورد؟
و در آن لحظات اصلا به این فکر نکردم که یکی از همین چماق ها نصیب خودم خواهد شد !
ولیعصر، به ویژه از طالقانی تا بلوار کشاورز شبیه میدان جنگ شده بود،آنقدر گازاشک آور زده بودند که معترضین مجبور می شدند هر چند دقیقه یکبار به کوچه های اطراف پناه ببرند ، کمی دود سیگار به چشمشان برسانند تا احیا شوند و بازگردند…
صدای فریاد مردم در فضا پیچیده بود، روزهای اول بیشتر مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر ستمگر می شنیدیم، اما وحشیگری بسیجیها باعث شد فریادی جز «مرگ بر خامنه ای» به گوش نرسد.
هر چه بیشتر گلوله و اشکآور شلیک میکنند، همدلی بینمان بیشتر میشود و با انگیزهتر میشویم…
هر شب به تعداد معترضین افزوده می شود …
در کنار مردم ایستادم. فریاد زدم و دقایقی بعد آنقدر اشکآور زیاد شد که تصمیم گرفتم ، برای استراحتی کوتاه و رهایی از سوزش چشم به کوچه بروم، چند نفر کنار هم ایستاده بودند ، سیگار روشن کرده بودند و در چشم ها فوت میکردند، اینکار از شدت سوزش میکاهد، به کمک آنها رفتم ، دو سیگار را با هم روشن کردم و آدمها به نوبت روبرویمان می ایستادند و در چشمهایشان فوت میکردیم!
فاصلهی بین پک زدن و فوت کردن ، شاید کمتر از دو ثانیه باشد ، در این فاصله به چشمهای هم خیره می شدیم،
چشمهایشان!
چشمهایشان!
اکثر آدمهایی که روبریم می ایستادند تا در چشمهایشان فوت کنم، جوانهای هفده_هجده ساله، با نگاههای پر از انگیزه، امید، خستگی و خشم؛ انگار در آن چند ثانیه ، چشمهایمان دردهایی که سالها در دلهایمان انباشت شده بود را به هم میگفتند، انگار به هم امید و انگیزه میدادیم.
چه شگفت انگیز و دوست داشتی هستند این نسل!
پاک، دلیر و باهوش، آنها تجربه همه نسلهای سوخته را با خود حمل میکنند!
می خواهند کار را یکسره کنند ، انتقام همه زندگیهایی که سوخت را بگیرند.
به هر کدامشان که نگاه میکنم، سرشار از عشق و خشم میشوم، عشق به پاکی و تلاش آنها برای رسیدن به آزادی و خشم از ظلمی که به آنها میشود، اینکه پاسخ دادخواهی آنها را نیز همچون همیشه با گلوله و چماق، سرکوب و وحشیگری میدهند…
ناگهان همان گله موتور سوار چماق به دست به مردم حمله کرد، بی رحمانه و با نهایت وحشیگری مردم بی دفاع را میزدند، چوبهای بسیار کلفت را با تمام قدرت به مردم میکوبیدند، اصلا برایشان مهم نبود چه بلایی بر سر مضروبان میآید…
ما هم با دست خالی فقط تلاش میکردیم چوبها را از آنها بگیریم و به ویژه از سالخوردهها مواظبت کنیم، تا اینکه دیدم موهای جوان را در دست گرفتهاند و به سمت ماشین بازداشت شدگان میکشند. با چند جوان دیگر برای نجات او دویدیم، با آنها درگیر شدیم و خوشبختانه جوان را نجات دادیم. اما ناگهان یک چوب از پشت به سرم کوبیده شد و از حال رفتم.
وقتی به هوش آمدم و فهمیدم همین جوانها، با دست خالی مرا از دست آنها درآوردند و بالای سرم ایستادند، همه دردها را فراموش کردم…
تصویر این روزها کنتراست شدیدی دارد…