زندانهای دهه۶۰ بطور خاص درماههای مرداد و شهریور، در تاریخ معاصر میهن ما از یک طرف یادآور حدشکنی جنایت توسط خمینی جلاد و از طرف دیگر یادآور مقاومت و ایستادگی نسلی است که حاضر نشد به استبداد مذهبی تن بدهد، مقابل تحمیلات او ایستاد و در این راه در قتلعام سال شصتوهفت رقص کنان به درگاه آزادی شتافت. سی هزار گل سرخ که پس از هفت سال مقاومت در برابر انواع شکنجههای قرون وسطایی که تنها و تنها برای درهم شکستن مقاومت آنان تدارک دیده شده بود، قهرمانانه عبور کرد و در مرداد و شهریور ۱۳۶۷ به فرمان خمینی جلاد سربدار شدند.
خانم پروانه معدنچی زندانی سیاسی دهه شصت درگفتگویی با تلویزیون ایران آزاد، از شعلههای سرکشِ زندان زنان و مقاومت آنان برایمان خواهند گفت وبه سئوالات دراین رابطه پاسخ میدهند.
پروانه معدنچی : من در ۲۴ خردادماه ۱۳۶۰ در یک تظاهرات مسالمت آمیز در محلی بنام پیچ شمیران به اتفاق بقیه دوستان دانشآموزم دستگیر شدم و بعد از چند ماهی بازجویی و دادگاهی به دو سال و نیم حبس محکوم شدم و سرانجام بخاطر تشکیلات بند دوباره دادگاه رفتم که مجموعا شش سال و نیم در زندان بودم،. در ۲۱ آذر سال ۶۶ آزاد شدم، من برادر دومم مسعود که متولد سال ۱۳۳۲ و مهندس برق بودند، قبل از انقلاب فعالیت سیاسی داشتند و بعد از انقلاب با سازمان فعالیت میکرد، بخصوص در بخش رادیو فعالیت داشتند و بواقع درست است عمر آن زمان کوتاه بود ولی از خودشان اثری بجا گذاشتند به هر صورت ماندگار بود. در همان روزگار یادم نمیرود با شور و حال در خانه تعریف میکرد قسمت برنامه کارگر و سرودهای سازمان که از رادیو پخش میشد توسط مسعود و بقیه دوستان هوادار همراه مسعود که خودش خیلی ارزنده بود و سرانجام در سال ۱۳۶۱ در تهران خیابان بهار کوچه گروسی در ساختمانی که کار میکرد البته بی نام و نشان و کسی نمیدانست و برای تامین مالی برای سازمان کار میکرد » آن موقع از طرف شعبه ۷ تحت پیگرد بود و کوچه همه محاصره شده بود و وقتی سراغ مسعود آمده بودند در اتاق از او میپرسند آقای مهندس مسعود معدنچی اینجا است؟ خیلی سریع واکنش نشان میدهد که نه اینجا نیست، چون به اسم مهندس آنجا خودش را معرفی نکرده بود، بلافاصله که میروند و برمیگردند مسعود در یک لحظه تصمیم میگیرد با اینکه سیانور داشته خودش را از طبقه چهارم پرتاب میکند بخاطر اینکه هیچ اطلاعاتی به دادستانی و شعبه ۷ ندهد، خودش را شهید و فدا میکند.
در واقع کسانی که در آنجا صحنه را دیده بودند میگفتند پیکر مسعود کف آسفالت افتاده بود طناب کش شده بود چون مزدوران هل شده بودند، محمدرضا پسر عموی من ۱۹ سالش بود در رشته ریاضی، دبیرستان هدف درس میخواند و یکی از پرشورترین میلیشیاها در دوران خودش بود، از جهت خطاطی، نقاشی هنرمندی خاصی داشت، و همیشه و تمام وقت برای سازمان با اشتیاق و شور کار میکرد، و نهایتا وقتی در سال ۱۳۶۱ دستگیر شد در زندان با نام مستعار محمدرضا پایندهچی به خوجه اعدام سپرده میشود، حتی نام خودش را به بازجویان آنجا نداد.
پروانه معدنچی : رژیم از بنیادش بطور ایدئولوژیکی به زن نگاه جنسیتگرایی بوده و زن را بعنوان جنس دوم تلقی میکرد بنابراین تاب و تحمل اینکه زنان آنهم بصورت سطح اول مقاوم و مبارز ایستادگی بکنند و جلوی رژیم بایستند را نداشت و هیچوقت هم نداشته، و از همان روزهای اول انقلاب با شعار یا روسری یا تو سری به میدان آمد، ولی زنان از همان اول این را نپذیرفتند، و ابتدا به ستیغ و مبارزه پرداختند، و نه تنها برای احقاق حقوق خودشان بلکه برای احقاق حقوق جامعه و همان چیزی که همیشه آرزویشان بود فضای باز سیاسی و آرمانهای که در ذهنشان بود که از ابتدا به دنبال آن بودند. ولی خوشتختانه رژیم هیچوقت موفق نشد آنها را از میدان بدر ببرد، و هدفش فقط از میدان بدر بردن بود، ولی بدلیل اینکه زنان همیشه نیروی بالنده هستند و همیشه تحت ستم قرار گرفتند این مبارزه و ستیز در اوج و نهایت بوده، به همین خاطر رژيم همیشه بدنبال سرکوب مضاعف بود و این را در طی ۴۰ سال دیدیم و شاهد بودیم، البته بخاطر ایجاد رعب و وحشت بود
پروانه معدنچی : البته واحد مسکونی در سال ۶۲ تشکیل شد، به سرپرستی شعبه دو و زیر نظر اخص لاجوردی که کینه واقعا عمیقی داشت و شناخت اساسی از زمان شاه بخصوص از زنان داشت، این خط را برای از بین بردن تشکیلات پیش برد، چون تشکیلات زندان قزل حصار داشتیم از لحظه ورود ما به زندان قزل حصار همانطور که در بیرون ارتباطات دانشآموزی و دانشجویی و بخش های دیگر داشتیم در زندان هم ارتباطات و همین مناسبات را ایجاد کرده بودیم. واحد مسکونی را با هدف از بین بردن تشکیلات در سال ۶۲ بوجود آوردند که بازجوهای شعبه دو با اسامی مستعار که اکبری رئيس شعبه دو بود و همینطور مهدی و حامد و اسماعیل بودند که حامد و اسماعیل در نقش پلیس خوب و اکبری و مهدی هم در نقش پلیس بد بودند. به واقع این واحد مسکونی از ابتدا که تشکیل شد اواخر فروردین ماه بود که یک آپارتمان را که متعلق به حاج داوود رحمانی بود برای استراحت خودش و معاونش که داشتند، بعد در اختیار شعبه دو اوین قرار داده بودند. روزی که مرا بردند فکر میکنم اواخر اردیبهشت بود وقتی صدایم کردند با ماشین از اوین به قزل حصار منتقل میشدیم، البته ما نمیدانستیم به کجا منتقل میشویم، با خواهر عزیرم زهرا بیژن یار منتقل شدم. زهرا بیژن یار از سربداران سال ۶۷ است، فقط روز اول شنیدم اسمشان را خواندند و دیگر او را ندیدم تا بعدها شنیدم در سال ۶۷ سربدار شدند. فضای واحد مسکونی از همان ابتدا فضای مطلق سکوت بود یعنی از همان اول که وارد شدم به همه بچههای قبل از من هم همین را گفته بودند، هیچ صدایی از خودتان در نمیآورید حتی عطسه، حتی سرفه، حتی صدا، و حتی سوال و اگر سوالی هم هست فقط با بالا بردن دست باشد، در واقع این آپارتمان ۴ اتاق داشت، که دو اتاقش مربوط به شکنجه بود و یک سالنی داشت که این سالن را با تختههای از نئوپان به فاصله ۵۰ الی ۶۰ سانتیمتر و یک و نیم تا هفتاد متر در سالن تعبیه کرده بودند بصورت زیکزاکی یکی جلو و یکی عقب و تماما با چشمبند در طول شبانه روز و از صبح تا شب.
ابتدا که من وارد شدم رو به دیوار بطور ایستاده و حدود یک هفته بی خوابی که اصلا قابل وصف نیست و شکنجه زمان شاه یادم میآید میگفتند شکنجهای که خیلی از پا در میآورد بیخوابی بود، بارها هر کدام از بچه ها تصویر کردند هر کدام بخاطر همین بیخوابی از هوش رفته بودند و از پشت به زمین افتاده بودند و برای من هم همینطور اتفاق افتاد، و دوباره برای اینکه ما را سر پا بکنند با کابل و لگد ما را وادار میکردند رو به دیوار بایستیم، تا چند روز به همین منوال گذشت در واقع شبانه روز این بازجوها با ما بودند، برای حساب پس دادن تشکیلات بند قزلحصار، یا بطور مداوم اینگونه بود که دو دست بالا با یک پا، یا یک دست بالا با یک پا، آدم نمیتوانست تعادل خودش را خفظ بکند و خیلی طبیعی بود بعد از چندین ساعت آدم میافتاد، یا مثلا شکنجه های که وجود داشت با کابل بر روی دست که خود دست هر کدام از بچه ها مثل بالشتک میشد، که قادر نبودیم حتی چادر خودمان را حفظ بکنیم، یعنی از کمترین کار آسانمان میماندیم، و خود این باعث تحقیر آنها میشد یا در همین حالت به ما گفته میشد بخصوص شبها به ما میگفتند شما فکر کنید پای که برکشته و دستی که مثل بالشتگ باد کرده و حتی قادر نبودیم خودمان را حفظ کنیم میگفتند بصورت سینه خیز در این سالن بروید، یا کلاغپر بروید. یکی دیگر از شکنجهها این بود که اکبری که رئیس شعبه دو بود همیشه سوئیچی، کلیدی دستش بود ما که با چشمبند رو به دیوار نشسته بودیم از بالای سرمان که رد میشد با این کلید آنقدر محکم به سرمان میزد که آدم فکر میکرد سر شکافته شد، یا متخصص این شده بود که با یک ضربه چنان سر را به دیوار میگوبید که آدم صاعقهای در چشمانش حس میکرد، که برای دقائقی آدم احساس میکرد نمیتواند چشمش را باز بکند.
درست بود که زیر چشم بند بودیم ولی آدم از هوش میرفت، و یا وقتی نشسته بودیم کفشهای نک تیزی میپوشید از کنارت که رد میشد به پهلو میزد که کلیه بچه ها آسیب دیده بود، از جمله خود من که سالها اثرش باقیمانده است، از آن طرف مزدور مهدی همیشه کابل بدست بود و اگر ما در آن موقع میخواستیم تغییر فتوشن بدهیم میخواستیم از پای چپ به پای راست بنشنیم در همان چند لحظه برای چند ثانیه چون بالای سرمان بودند با ضربه محکم پا به پشت با سر و یا کمر وارد میشد، و این لحظات همیشگی بود و مداوم بود که قابل وصف نیست.
من وقتی فکر میکنم با همین شیوه ها یکسال واندی با همین شیوهها با همین شکنجهها، میخواستند بچه های مجاهد را از پا در بیاورند، ولی هرگز موفق نشدند، در حقیقت خودشان میگفتند شما آدم بشو نیستید، چیزی که همیشه تکرار میکردند که شما آدم بشو نیستید و نهایتش باید اعدام بشوید، و در اینجا هیچکس از شما خبردار نمیشود، و هر بلایی بخواهیم سر شما میآوریم، من یادم هست حین بازجویی و بعد از چند ماه مرا همراه با دو خواهر دیگر بیرون کشیدند و به بندهای مجرد بردند ( اگر بچه ها از فضای بندها یادشان باشد)، مثل بند هفت و هشت خواهران، مرا همراه با دو تن از خواهران آنجا بردند با چشمبند و ایستاده و این شیوه متداول و معمول و از همان روز اول تا به آخر ایستاده بود،. من اول بند بودم و آن خواهران در وسط و یک خواهر دیگر در آخرهای بند بود، اینقدر سکوت بود که وقتی جلادان و شکنجهگران میآمدند کسی متوجه نمیشد، و مخصوصا کفشهای میپوشیدند که کسی متوجه نشود، یعنی از صدای نفس کشیدن و با گوشم میفهمیدم که الان پشت سر من هستند، بارها و بارها شده بود که به آدم احساس دلهره و اضطراب دست میداد و غافلگیر میشدیم، بارها آرزو میکردم در سلول انفرادی اوین بودم بهتر بود، در سلول انفرادی آدم از هر طرف تحت پوشش است یعنی دیوار پشت سر دارد و فقط یک دریچه در روبرو دارد، ولی آنجا چنین چیزی نبود، در همان شبهای که آنجا بودم صدای خفه پاسداران با توابان که در بند زندانیان را برای دستشویی میبردند هراسان میدویدند، از صدای پای آنان فهمیدم اتفاقی افتاده فقط شنیدم یکی از آنان گفت بیندازش در پتو و ببرش، بعدها شنیدم آن خواهری که آنجا بود آنقدر چشمش ضعیف بود که نمره عینکش ۶ یا ۷ بود، با شیشه عینکش رگ دستش را در توالت زده بود، و غرق در خون در توالت افتاده بود، به همان خاطر بعد از آن شب مجبور شدند من و آن دو خواهر دیگر که تنها آنجا بودیم ما را به واحد مسکونی منتقل کنند.
در حقیقت زندان در زندان جای را باز کرده بودند که هر بلایی بخواهند بتوانند سر بچهها بیاورند، روزها و ماهها با تهدید و شکنجه روبرو بودیم، که انگاری هیچ راهی نیست هر چند ما برای خودمان بسته بودیم حالا حالا اینجا هستیم، و یا ما را به دادگاه میفرستند یا هر کدام به نحوی از بین برویم، واقعا آن چیزی که یادم هست و میتوانم به شما بگویم درماندگی جلادان بود، هر طوری که میخواستند میتوانستند بچهها را تحت فشار بگذارند. تصمیم گرفتند ما را به سالنی که کنار آپارتمان بود ببرند، پشت آپارتمان یک حیاط کوچکی بود که به آن هواخوری میگفتیم یک طنابی بود که لباسهایمان را پهن میکردیم پشتش یک سالنی بود تصمیم گرفتند چند روزی آنجا ببرند. تصمیمشان این بود از ما آتوی داشته باشند تا دوباره بهانهای برای بازجوییهای مجدد باشدکه البته هر روز بازجویی بود، توابان و بریدگانی که آنجا انداخته بودند و آنها را توجیه کرده بودند که شما مطرح کنید که دزدی شده است، یعنی این بچه ها از ساک شما چیزی را دزدیدند، اینکه گفته میشود نمیتوان واحد مسکونی را تصور کرد همین است و بیشتر شبیه به فیلم است، یکدفعه یکی از این توابها داد زد که انگشترش که از زمان بازجوییها در ساکش بوده نیست، دوباره بازجوها آمدند و شروع به کتک زدن و اینکه شما دزد هستید و جانی هستید و بخودتان رحم نمیکنید مجددا ما را کتک زدند البته ما استقبال کردیم ما را مجددا به انفرادیها بر گردانند چون برای ۳ الی ۴ روز به آنجا برده بودند، باز شیوه های دیگری بود نمیدانم از کجا یاد گرفتند اما البته خودشان شیطان اعظم هستند و به همه درس میدهند. یک اتاقی را درست کرده بودند که یک صندلی بود اصطلاحا میگفتند ساعت صندلی یا روز صندلی، که باید بر روی صندلی میرفت و در مقابل ۴۰ نفری که در آنجا بودیم بر روی آن میرفتیم و میگفتیم هوادار شدیم و چرا هوادار شدیم و اینکه کی هوادار شدیم را میگفتیم، و لعن و نفرین میکرد کسی را که او را هوادار کرده بوده و ما که اینکار را نمیکردیم دوباره زیر شکنجه میرفتیم و فشار و تهدید و روز از نو و روزی از نو، آنقدر شیوه های مختلف هست که نمیدانم کدام قسمتش را بگویم . یکی از شیوه ها بلندگو بعد از ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب میگذاشتند و هدف این بود که مانع خوابیدن ما بشوند و هم اینکه در اتاق شکنجه صدا را نشنویم و این خودش آزار و اذیت بیشماری بود. یادم میآید در همین نئوپانها که میخواستیم بخوابیم به هر حال فاصلهش کم بود و یا خیلی فشرده بود انقدر که ناامن بودیم و من خودم بصورت جنینی میخوابیدم یادم هست در تابستان ۶۰ پتوی سربازی به ما داده بودند و روی زمین پهن کرده بودند و بوی بدی میداد، و سرمان را زیر پتو میکردیم با اینکه خیلی سخت بود ولی بخاطر اینکه سرم بیرون نباشد حتی زیر پتو احساس امنیت بکنم تابستان حاضر بودم در حالت خفه زیر پتو باشم، همه بچه ها این یکسال و اندی را این چنین گذراندند،. حتی ملاقات نمیداند که شاید ما به گوش خانواده ها برسانیم البته بعد از ۶ ماه ملاقات دادند و ما به گوش خانواده ها رساندیم، در ملاقاتها هم چون در کنار نئوپانها بود پشت آن میایستادند و گوش میدادند من خودم مهدی شکنجهگر را آنحا دیدم، و آنها میدانستند من مجاهدم و برادرم شهید شده ولی نمیخواستند از این طریق به خانوادهم اطلاع داده شود، یا با ایما و اشاره حرف نزنیم، در تمام لحظهها در بالای سر ما بودند کنترل میکردند و میخواستند به هر طریقی ما را کنترل کنند.
پروانه معدنچی : واحد مسکونی نهایتا یکسال و چهار و یا پنج ماه شد، و خودشان وحشت داشتند که بیرونی بشود به همین خاطر به ما ملاقات نمیدادند ولی بچه ها با همان شگردهای خودشان بلاخره به خانوادهها اطلاع دادند و پدرها و مادران برای اعتراض به دفتر منتظری رفته بودند و او را تحت فشار گذاشته بودند و تازه بعد از این همه مدت سرانجام در سال ۶۳ با آمدن نماینده منتظری به واحد مسکونی و با گزارشاتی که بچه ها دادند مجبور شدند آنحا را ببندند.
البته یک چیزی را من در پرانتز بگویم در همین واحد مسکونی که بودیم بعدها فهمیدم این خط را شعبه دو به حاج داوود رحمانی داده بود برای اینکه زحمت خودشان را کمتر بکند و تعدادی از بچه ها را به سالن یا قفس یا بچه ها میگفتند تابوت و این را خودش حاج داوود سرپرستی میکرد.
پروانه معدنچی : این رژیم از همان روزهای اول پیروزی انقلاب برای از بین بردن مجاهدین و از بین بردن خط مقاومت همه گونه تلاشی را کرد ولی موفق نشد. در زندان هم به اشکال مختلف و رسید به اینجا که تشکیلاتی وحود دارد ما در زندان بی هدف نبودیم به هر صورت برای پیشبردن هدفمان میخواستیم این مناسبات را داشته باشیم رژيم از همین جا میترسید از همین تشکیلات از همین مناسبات میترسید. با این رویکرد آمد تا این واحد مسکونی و قفس و تابوت را انجام داد تا کار را یکسره کند، ولی در حقیقت موفق نشد، اگر موفق میشد باید در همان دو و یا سه ماه اول تمام میشد، و این شگردهایش هر روز عوض نمیشد، رو به این نمیکرد که به قول معروف اگر اینجا این پاسخ را نگرفت با بیخوابی و با ایستادن و با کابل زدن و مثلا بند دیگری ایحاد بکند و یا خطی که حاج داوود رحمانی میداد و تماما برای از بین بردن بچه ها همه کار را کرد، خود لاجوردی بخاطر آن کینه عمیقش و واکنشهای هیستریکش میخواست با این روش مثلا میخواست این وضعیت و تشکیلات را در همه بندها متلاشی کند، در اوین بود ، در ۲۰۹ بود، در گوهردشت بود، ولی هرگز موفق نشد، چون مقاومت و پایداری بچه ها ازهمان روزهای اول آنها را در صحنه بور کرد. تمام این مقاومتها برگرفته از آرمان آزادیخواهانه و ایستادگی رهبران و الگوها و سمبلها در پیش روی بچه ها بود من فکر میکنم نسل خوشبخت و ثروتمندی بودیم که چنین الکوهای درخشانی داشتیم، بخاطر همین در حقیقت شکست استراتژیکی برای رژیم داشت که هرگز به آن نرسید و این را بچههایی که در واحد مسکونی در دهه ۶۰ بودند و در سال ۶۷ اعدام شدند و من میتوانم از دوستان عزیزم نام ببرم آزاده طبیب، با همدیگر از لحظه دستگیری با هم بودیم در طی آن سالها دو بار دستگیر شد، و در سال ۶۷ سرانجام سربدار شد، یا فضیلت علامه یا مریم ساغری خداپرست، یا الهه عروج، تهمینه ستوده، و دهها و صدها خواهر زندانی و در بندم که بخاطر ایستادگی و مقاومت و پایداری در طی این سالها این درس را به رژیم دادند که هرگز، هرگز، نمیتوانند اینها را درهم بشکنند و به قول معروف این درس برای همه آنها یک پاسخ دندان شکنی بود.
پروانه معدنچی : تا آنجا که اطلاع دارم چون من از همه اطلاع ندارم یکی از خواهرانمان بنام پروانه امینی بخاطر کینه عجیبی که بازجوها به او داشتند بخاطر اینکه در سال ۶۰ از دست آنها خودش را رها کرده بود و آزاد شده بود و بار دیگر همان سال دستگیر شده بود کینه عجیبی به او داشتند، که در تشکیلات بند نقش تعیین کنندهای داشت به همین خاطر در واحد مسکونی بالاترین فشارها روی پروانه بود، که قابل وصف نبود و من نمیدانم از کدام قسمتش بگویم که قابل فهم باشد، از رکیکترین و رذیلانهترین حرفها و یا رفتارهای که با او داشتند. من با او چند روزی با خواهر دیگری هم اتاق بودیم سرانجام بعد از چند ماه از هم جدا شدیم و بعد از یکسال و اندی او را به بند آوردند تعادل روحیش را از دست داده بود و رفتار متعادلی نداشت، سرانجام در بیمارستانهای روانپزشکی بستری بوده، یک خواهر دیگری خودکشی کرد، خواهران بودند و ماهها که بعد از اینکه به بند آمده بودند دیگر واقعا تعادل روحی نداشتند، همه بچه ها میگفتند وقتی شما وارد بند شدید آدمهای معمولی نبودید که وارد بند شدید، طوری که همه میفهمیدند چه سرنوشتی بر سر شما آمده و من یاد شکر محمدزاده میافتم، خواهر عزیزم که در واحد مسکونی مدتی با او بودم شکر یکی از زنان قهرمان و مقاومی بود که بعد از مسکونی چندماهی با هم در قرنطینه بودیم شکر خونریزی معده داشت بخاطر ضربات و سوءتغذیهای که داشت و همه شکنجههای روانی و هیستریکی که بر او روا داشته بودند، یک شیشه در دستش بود و همیشه خون بالا میآورد. یک خاطره از او دارم هنگامیکه با هم در هواخوری راه میرفتیم به من گفت پروانه یاد آن روزها که میافتم واقعا چیز دردآوری است ولی یک چیزی در آینده به من میگوید میشود روزی انتقام همه بچه ها را که در واحد مسکونی این بلاها بر سرشان آمد را بگیریم و همینطور زهرا بیژن یار که از بچه های ۲۰۹ بود و برای تشکیلات ۲۰۹ او را به واحد مسکونی آورده بودند و سرانجام در سال ۶۷ سربدار شد، از بقیه بچه ها من اطلاع زیادی در دست ندارم ولی تماما بخاطر همین فشارها اکثرا تعادل روحیشان را از دست داده بودند.
پروانه معدنچی : زنان همیشه در این ۴۰ سال نقش محوری و تعیینکنندهای داشتند، بخصوص در قیامهای اخیر سال ۸۸ و بخصوص در قیام سال ۹۶ در شهرهای مختلف از اصفهان تا کازرون و تهران و کرج و هر روز و هر روز شاهد صحنهای از دلاوریها و قهرمانیهای اینها بودیم. واقعا برگ زرینی به تاریخ این مقاومت ایران اضافه شده است، و همیشه رژیم از همین جا وحشت داشته که همانهای که هیچوقت عددی حساب نمیکرد و همیشه سرکوب کرده بعنوان نقش محوری در این قیامها وجود داشتند و حتی از جملات دشمن و رژیم هست که میگوید هر جا تظاهرات گر گرفت، نقش فعال و تعیینکننده زنان بوده که شعارها را داخل مردم بردند.
همینطور در این ۴۰ سال چه در داخل زندان و چه در بیرون این را همیشه شاهد بودیم، البته این یک شبه و خودبخودی نبوده، در برگرفته از الگوهای مقاوم و مبارز خواهران مجاهد و خواهران و زنان آزاده این میهن بوده که در مقابل این رژیم ایستادگی کردند و در بالاترین و عالیترین سطح در نقش رهبری آن را بارز کردند و نشان دادند و همین جا میخواهم از دوستان عزیزم خواهر عزیزم مجاهد زهره قائمی که افتخار این را داشتم از اول دستگیری با او بودم از باغ جهانبانی و همینطور قزلحصار و اوین با هم باشیم، هیچوقت فراموش نمیکنم لبخندها و تواضع و مهربانی و فروتنی او را و سرانجام در اشرف به آن زیبایی آن تابلو زیبا را از رشادتها و شهادتهایشان خلق کردند و همینطور خواهر عزیزم مریم حسینی که با هم هم مدرسهی بودم . هم محلهای و همینطور از لحظه دستگیری تا زمانی که من به اوین منتقل شدم و او را دیگر ندیدم. همینطور خواهر مجاهد عزیزم فاطمه کامیاب شریفی که او هم در اتاق یک بند ۲۴۰ اوین با او هم اتاق بودم هر کدام، هر کدام اینها الگوهای درخشان و الگوهای زیبایی برای زنان نسل جوان ایران بودند که تا ابد تا جایی که رژیم فکرش را نمیکرد باقی هستند و نامشان، راهشان، رسمشان باقی است، درود و درود بر آنان که با این همه جانفشانی و این همه رشادت اثری ماندگار برای سازمان بجا گذاشتند.
پروانه معدنچی : حقیقتش در لحظه فکر میکنم در این رژیم آدمکش و در این رژیم نمیدانم چه واژهای را بکار ببرم حد و مرزی برای شقاوت و دنائت و وقاحت وجود ندارد. وقتی مصطفی پورمحمدی میآيد و خودش اعتراف میکند در واقع نماینده تام وتمام این رژیم و در راسش خامنهای است. من از یک طرف به دنائت و رذالت این آدم البته جانور و از یک طرف فکر کردم در این سالیان ۱۲۰ هزار و در کاکل آن ۳۰ هزار سربدار سال ۶۷ چه اثر ماندگاری گذاشتند و ۳۰ هزار فاتح این میدان و نبرد و آنها بودند که چنین جلادانی مثل پورمحمدیها را به میدان میآورند و وادارشان میکنند این چنین اعتراف بکنند، مجبور میشود به این حالت حرف بزند و در واقع آنقدر شنیع بود و مشمئز کننده بود که عفو بینالملل محبور به موضعگیری شد، و در این موضعگیری به آنان بفهماند که اگر تا الان فکر میکنید در امان هستید اینطوری نیست، روز واپسین خواهد رسید . من به نوبه خودم مثل همه زندانیان و مثل همه ایرانیان و ۸۰ میلیون ایرانی میخواهم بگویم در این لحظه انتظار این روز را دارم که باید در تمامی محاکم بینالمللی پاسخگو باشند، میخواهم به هر حال اینها فکر کنند مثل سال ۸۸ به التماس بیفتند، قطعا همان روز خواهد رسید که پاسدارهای وحشی در کف خیابان برای فرار از دست مردم به التماس افتاده بودند، پورمحمدیها باید بدانند روز فرار ندارند و روز واپسین خواهد رسید و سرانجام باید پاسخگو باشند و ما به آنان امان نخواهیم داد .
[bs-embed url=”http://www.youtube.com/watch?v=EF0aGzSd8hc” title=”کلیپ کنفرانس” show_title=”1″ icon=”” heading_color=”” heading_style=”default” title_link=”” bs-show-desktop=”1″ bs-show-tablet=”1″ bs-show-phone=”1″ bs-text-color-scheme=”” css=”” custom-css-class=”” custom-id=””]