کاک فؤاد قدیمی در آرزوی آزادی
روز ۲۸شهریور یعنی دو روز بعد از خاکسپاری شهید مهسا امینی در سقز، دیواندره از اولین شهرهای کردستان بود که به قیام سراسری پیوست. آنروز مردم و جوانان دلیر کرد در دیواندره با نیروهای سرکوبگر درگیریهای شدیدی داشتن. سرکوبگران روی مردم آتش باز کردن و محسن محمدی با گلوله مزدوران در دم بشهادت رسید. در همان صحنه بود که کاک فؤاد قدیمی پدر دو فرزند هم تیر خورد و زخمی شد. کاکفؤاد قدیمی در اثر شدت جراحات روز ۳۰شهریور در بیمارستان به کاروان شهیدان قیام پیوست.
انشای پسر شهید قیام فؤاد قدیمی
بله. این که انشا میخوند پسر بزرگه من بود. من کاک فؤاد قدیمی هستم از دیواندره. متولد اسفند۶۲ و پدر دو پسر به نامهای کیان و کاوان. از نوجوانی دنبال کار رفتم. مدتی کار خیاطی کردم ولی بعد رفتم سراغ کار خشکشویی. کار رو که یاد گرفتم، پدرم یک مغازه خشکشویی برام باز کرد. اسمش رو گذاشتم خشکشویی «جوانان» و از سن ۱۷سالگی مشغول کار شدم.
آدم شوخ طبعی بودم و دست و دلباز. هر چقدر که وسعم می رسید به دیگران کمک میکردم. علاقه زیادی هم به کوه نوردی و دشت و طبیعت داشتم.
وقتی خبر شهادت مظلومانه مهسا امینی رو شنیدم دیگه نتونستم به زندگی عادیم ادامه بدم. روز خاکسپاری مهسا رفتم سقز.
دو روز بعد تو ۲۸شهریور ما هم تو دیواندره ریختیم تو خیابان. درگیری شدیدی بین ما و سرکوبگران رخ داد. با سنگ مزدوران مسلح رو وادار به عقب نشینی کردیم. وحوش خامنهای با هر چی که دستشون بود به مردم حمله میکردن.
…
حین درگیریها، مزدوران سپاهی از بالای برجک به ما شلیک کردن. محسن محمدی اولین نفری بود که گلوله خورد و درجا شهید شد. من هم تیر خوردم. گلوله از سمت راست بدنم وارد شد و از سمت چپ بیرون رفت. افتادم. مردم بلندم کردن و بردنم آرایشگاه همسرم که همان نزدیکی بود. از کلیه ام خون می اومد. منو به بیمارستان بردن اما چند نفر از مامورای حکومتی بدون اطلاع خانواده ام منو از اونجا برداشتن بردن بیمارستان سنندج.
در همین رابطه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام مونا چمنی
تو بیمارستان کار زیادی برام نکردن و من شب چهارشنبه بعد از دو روز درد و خونریزی در راه آزادی جان دادم. تو این دو روز خانوادهام تو محوطه بیمارستان بی تابی میکردن. تو اون لحظات آخر به اونا فکر میکردم که وقتی بفهمن من شهید شدم چه حالی پیدا میکنن. به دو پسرم فکر می کردم و مطمئن بودم که راهم رو ادامه میدن و انتقامم رو می گیرن.
در آخرین روز تابستان منو زیر فشار نیروهای سرکوبگر نصف شب در تنهایی و غریبانه در قبرستان قدیمی شهرمان بخاک سپردن.
اما روز چهلمم، مردم و جوانان شهرمون سنگ تمام گذاشتن. اونا سر مزارم آمدن و برای ادامه راهم با من پیمان بستن. من خیلی خوشحال شدم. دیدم که راهم ادامه داره و ادامه خواهد داشت…