یک روز صبح اول وقت با سروصدایی از خانه بیرون آمدم. راستش سختم بود اتاق گرم را ول کنم و به بیرون و هوای سرد بروم، اما هیاهوی خیابان من را هم بیرون کشید. تا آمدم یک صف دراز دیدم که آن سرش ناپیدا. از یکی پرسیدم چه خبر است، گفت میخواهیم برویم وکالت بدهیم!
شلوغ بود نفهمیدم یعنی چه. سرکوچه مان آقا حبیب بقال و مرتضی کفاش تا مش صادق (این را نمیدانم شغلش چه بود هم ساعت تغمیر میکرد هم دندان میکشید) همه رفته بودند وکالت بدهند. یک بچه ای بود توی کوچه ما میآمد فوتبال بازی میکرد او هم رفته بود. رفتم اتوبوس بگیرم، اصلا نبود. راننده های تاکسی و اتوبوس همه رفته بودند وکالت بدهند. یک مش قاسمی بود چند تا الاغ داشت. رفتم از او بجای اتوبوس الاغ کرایه کنم او هم رفته بود.
در همین گیجی بودم که فریاد یک بچه روزنامه فروش من را از خودم بیرون آورد: «روزنامه! دوای هر دردی از نیش عقرب تا تورم اقتصادی، از گرفتگی مجاری آب تا دمکراسی به بازار آمد! روزنامه، روزنامه». یک روزنامه خریدم. هول شده بودم بقیه پولم را هم نگرفتم.
بیشتر بخوانید
آلترناتیوهای حشرهای! (طنز سیاسی)
شازده در پلانهای میلیونی!
دیدم با تیتر درشت نوشته: «میلیونها نفر دارند به رضا پهلوی وکالت می دهند» اینجا بود که یاد آان عاقد سر سفره عقد افتادم که هی میگفت: وکیلم بنده؟ هنوز گیجیم فروکش نکرد. آخر کی را میخواهد عقد کند؟ عروس کیست، داماد کیست؟
گرچه این آقا رضا هر روز دنبال یک چیزی است. میماند مگس که هی می زنیش دوباره میآید روی غذا مینشیند و باز می زنیش چند باره میآید. دنبال آن شدم که بفهمم موضوع چیست. از طرفی هم دیدم که همه کارهای مملکت، یک مقداری هم کارهای هندوستان و پاکستان و افغانستان هم خوابیده! همه سرازیر شدهاند به شازده وکالت بدهند. گفتم پس من هم بروم، نکند حلوای نذری بدهند و سر من بیکلاه بماند.
با جمعیت همراه شدم. رفتیم و رفتیم تا به یکی از این کاخها، نمیدانم سعدآباد بود، جماران بود، کجا بود، آقای شازده رضا بالای پشت بام ایستاده بود، یک ردای قرمز رنگ روی دوشش انداخته، شکم جلو داده و به تقلید از آن زمانهای آقا روحالله! برف پاک کنی دست تکان می داد.
او شروع به صحبت کرد اما صدایش نمیرسید. حدودا ۴۵ دقیقه معطل شدیم تا رفتند برایش بلندگو دستی آوردند. صدایش اومد: «متشکرم که میلیونها از شما به من وکالت دادهاید». چند صدای بلند از داخل جمعیت آمد که هنوز ندادهایم آمدیم ببینیم چه خبر است.
شازده در نقش نجاتبخش!
«من میخواهم بین مردم باشم». چند نفر فریاد زدند خوب پس بیا با ما توی تظاهرات، «باید بسوی ایران بزرگ حرکت کنیم». از توی جمعیت صدا آمد «ما را گرفته!». عده ای برگشتند.
تازه فهمیدم این مردم هم مثل من آمدهاند ببینند چه خبر است. شازده داشت میگفت «زنان باید آزاد باشند، باید دمکراسی باشد». یاد خمینی افتادم که میگفت اتوبوس بزرگتر از مینی بوس است. مردم دیگر برگشتند. بعضی داد می زدند «ما را از کار و کاسبی مان انداختی، آمدیم اینجا، برایمان روضه دمکراسی می خوانی؟» جمعیت داشت بر میگشت. من هاج و واج ایستاده بودم که آخرش چه میشود.
درحالی که شازده بدون خستگی داشت اندر باب سجایای اخلاقی و ذهنی و رفتاری پدر بزرگ و پدرش حرف میزد، یک هو یاد حرفهای پدر مرحومم افتادم که میگفت این خاندان قاطرچی ها فقط با کمک کودتا میتوانند روی کار بیایند!
هنوز در ذهنم داشتم داستان کودتای پدر و جد پدری این شازده نه چندان کوچولو را مرور میکردم و داشتم به این سوال جواب میدادم که آیا این داستان وکالت هم تلاشی برای کودتا علیه حاکمیت مردم است یا نه که خروسخوان دهکده شروع شد! و از خواب بیدار شدم و بقیه داستان را نفهمیدم که چه شد…
گویی شازده به لطف برادران پاسدار و سایبری و بریده و غش کرده! حداقل دارد توی فضای مجازی کودتا میکند، البته باید دید، تاتی کردن توی فضای حقیقی را هم میداند یا نه؟