دنبال این بودیم که آقا شازده صحبتی بفرمایند و ما آنرا هنوز روی زمین نیفتاده در همان هوا بقاپیم که آخر، معضلات مملکت را چه باید کرد. دیدیم بعضی خبرنویسان و محللین آنطرف و بعضا اینطرف دنیا، پرنس و پنج تن آل پرنس را خیلی حلوا حلوا میکنند و آدم میدانند.
پس یک اکیپ از چندین تازه فارغالتحصیل شده براه شدیم و هرکدام قلم و دفتر بدست، گوشها تیز که دریابیم کینگ رضا! چه میگوید. اما خوردیم به یک مانع. این کاروان شازده رضا و پنج تن همراهش افتاده است توی سرازیری و چقدر تند تند میرود. در یک منزلگاه توقف میکند تا میآیی بفهمی چی شد، می بینی رفته بعدی و بعدی و بعدی.
اولین بار که صدای زنگوله شترهایش آمد محلی به نام پیمان نوین بود. کلی جستجو زدیم، از شما چه پنهان کلی هم سر همین وقتمان تلف رفت. آخر فهمیدیم چنین محلی اصلا روی کره زمین وجود ندارد! خودمان را هم کلی خوردیم و ملاحظه کردیم که یک وقت بی ادبانه حرف نامربوط و شاید هم مربوط نزنیم. بعد صدایش از جای دیگر درآمد. گفت میخواهم بروم با رهبران دنیا صحبت کنم. خیره نگاهش کردیم.
روی کلهمان اسفناج که هیچ، خیار چنبر هم سبز شد. مگر بعد از چهل سال چه شده است که ایشان را قصد صحبت کردن گرفته است. اصلا چه قرار است بگوید؟ احساس خطر کردیم. نگاه خیرهمان را برنداشتیم. گفتیم ای آقا ما چهل سال است خودمان داریم با رهبران دنیا و آنها با ما صحبت میکنیم. همین دیروزا یکیشان اینجا بود.
تازه مگر تو ایران را بلدی! احتمالا ما باید تو را کلی آموزش نماییم که آن خیابان که با بابات با درشکه، آنهم پشت سر رهبران آن موقع رد شدی کجا بود. میخواهی روغن ریخته را نذر امامزاده کنی؟ کبوتر بال و پر ریخته را کجا پناهش دهند، مگر یادت نیست، آق فریدون یعنی همان روحانی اونا میگفت همه رهبران جهان از ما میپرسیدند چگونه این چنین کرونا را مهار کردهاید؟ خوب بفرما، کوتاهترین فاصله خط مستقیم است.
در همین رابطه
آقا رضای یله در دیار فرنگ و چند کلمه حرف حساب (طنز سیاسی)
خروس شازده هم تخم می گذارد؟
واقعا جا دارد مرغان دریا هم بخاطر وضعیت سید علی رهبر اشک بریزند که تا بوی سوختگی آمد پرندگان و خزندگان به امید آفتاب بیرون خزیده، شازده رضا را جلو انداخته و یکصدا فریاد دادند این همه لشکر آمدیم به عشق رهبر آمدیم!
اما برویم دنبال کاروان شازده. حواسمان نبود،تا ما داشتیم به این مسائل حاشیهای میپرداختیم کاروان شازده را در منزلگاه بعدی یافتیم. این بار میگفت «به من وکالت بدهید». اینها اصلا جنسشان اینطوری است، هر کدام اینها که سراغ ما میآیند دست بگیر دارند همهاش میگویند بدهید. وکالت بدهید ، سلطنت بدهید ، پول بدهید ….
آقا سید علی را جلوی چشممان داریم. یارو را به ده راه نمیدادند دنبال وکالت میگشت. مگر بابا جان یا آقا جان بزرگ! اصلا وکالت ما را سؤال نمودند؟ یکهو مثل سنگ آسمانی افتادند وسط محله ما.
دوباره تا سر جنباندیم منزلگاه آقا رضا شازده تغییر کرد. این بار رفتهاند سراغ من شور! ایشان هر از گاهی یک سازی میزنند و چند تن همراهش همانجا جست و خیز میکنند. میماند اینکه شازده و همراهانش پشت خروسی سنگر گرفته و همگام با خروس آنها نیز بال و پر زده و بالا و پایین می روند و قوقولی قوقو میکنند و هر بار منتظر که او تخمی بگذارد! غافل از آنکه خروس که تخم نمیگذارد. آاخر مرام سلطنتی ایشان که چهل و چندی پیش به نیستی پیوست چگونه می تواند تخم شفا بخشی بگذارد.
شازده چه بر شترانش بار زده است؟
آقا شازده ما را نصیحت فرمودند که دست از گناهان خود بشوییم، آداب و رسوم خود به کناری گذاریم و سوار بر اشتران ایشان شویم. خدا اموات ما (نه ایشان) را بیامرزد، اما هر بار هم که جسارتا پرسیدیم بار شترهاتان در این کاروان چیست؟ جواب شنیدیم که الان اخ! است از این حرفها نزن، آینده که شد مردم خودشان تصمیم خواهند گرفت چه بارهایی بر شترهامان گذاریم.
ایشان همهاش ما را به آینده احاله میدهند و سؤالات ما در باره گذشته را لایق جواب نمیدانند، که اگر کردار و لاکردارهای بابا و بابا بزرگ ایشان بخواهد سؤال شود هشتاد و اندی میلیون به خط شوند. ایشان خود نیز بچه همان باباست و بند ناف شاهزادگی و ولایتعهدیش به همان دوران مورد سؤال بر میگردد.
وجود ایشان شمعی است که در گذشته سوخته و تمام شده است. پندار و کردار نیک آن است که ما به زمانه و آینده خود پردازیم و گذشتگان را به کاروانسرای خود واگذاریم. چه که ایشان باز به منزلگاهی دیگر شتافته و بازهم صحبت از «برای آینده» می کنند.چیزی که در مغازههای ایشان یافت می نشود. گویی این حضرت شازده کمی دیر متولد شده است… او را با شتران و کابوسهایش به حال خود میگذارم.