شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن؛ با آرزوهایم دفن میشوم تا بذر آرزو برای دیگران جوانه بزند
شهیدان قیام سراسری هر کدوم جمله ای و یا جملاتی از خودشون به یادگار باقی گذاشتن که هدف اونا برای پیوستن به قیام و فدای جانشون رو نشون میده. مثل شهید حسین سعیدی که گفته بود « این سر برای هیچ رژیمی خم شدنی نیست» یا شهید محمد حسن زاده که شب قبل از شهادتش گفته بود « «شاید امروز روز آخر زندگیم باشه، برای خوشبختی ملت…»
و امروز از شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن یاد میکنیم که گفته بود« من با آرزوهایم دفن می شوم تا بذر آرزو برای خواهران و برادرانم جوانه بزند.». شهید جوان بابلی، ابوالفضل مهدی پور روشن که روز ۳۰شهریور در قائمشهر بشهادت رسید.
شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن از زبان خودش
جوانی بودم ۱۸ساله. اهل روستای روشن آباد بابل. کارگر سنگکاری بودم و پاره وقت هم تو یه بانک قرض الحسنه کار میکردم. از آن دست بچههایی بودم که از اینهمه ثروت و سرسبزی شمال، فقط کارگری و زحمت، سهم ما شده بود.
از ۱۵سالگی مجبور بودم کار کنم. کنار شغلم باید از ساعت ۷صبح پا میشدم ماشین به ماشین، دو تا محل بالاتر می رفتم مدرسه. بعد هم از مدرسه میومدم خونه لباس عوض میکردم. دوباره میرفتم سر جاده ماشین سوار میشدم میرفتم قائمشهر سرکار تا ساعت ۴یا ۵ عصر. بعد از پایان کار هم اگه استاد هادی میگفت باید میرفتیم کمکش واسه گوسفندها علف جمع میکردیم.
بله! من از همان کودکی فقر، بی عدالتی و ظلمی که این حکومت به ملت ما تحمیل کرده رو لمس کرده بودم.
در همین رابطه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام سیامک بابا
در روز شهادت شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن چه گذشت
وقتی روز ۳۰شهریور شنیدم که قراره تو قائمشهر تظاهرات بشه تصمیم گرفتم برم و اعتراض کنم.
آنروز ساعت ۴ که از سرکار برگشتم، لباسهام رو عوض کردم و راه افتادم. مادرم میگفت که این مامورای رژیم بیرحمن و اگه برم میکشنم ولی من بهش گفتم من در راهی قدم گذاشتهام که نباید برام گریه کنه. بهش گفتم که بخنده و شاد باشه! بهش گفتم که من برای همه پدر و مادرها، برای همه خواهر و برادرها، برای همهی فرزندان میهنم که مثل من از سن ۱۵ سالگی کارگر هستند؛ میرم.
من نمی تونستم غم و غصه هموطنانم رو ببینم و ساکت باشم و نرم. من رفتم.
قائم شهر قیامتی بود. همه جا شعار مرگ بر دیکتاتور می دادن. جمعیت تو خیابان ها موج می زد.
مزدورای خامنهای که به وحشت افتاده بودن روی ما آتش باز کردن. آنها بیرحمانه با گلولههای جنگی به ما شلیک کردن. تو یه لحظه پشت سرم سوخت. در جا افتادم. گلوله درست پشت سرم اصابت کرده بود. آرام آرام، همهمه جمعیت کم می شد و من دیگر چیزی نمی شنیدم. لحظاتی حس کردم کنار دریا هستم و همان صحنههایی که خودم فیلم گرفته بودم رو می دیدم. صحنهای از خورشید رو که در دوردستها غروب میکرد و من چند وقت پیش فیلم گرفته بودم. یادم اومد و بعد چهره مادرم رو دیدم. مادری که همه آرزوهایی که برام داشت، برایش آرزو باقی ماندند. و بعد خودم به نور سرخ خورشید ِدرحال غروب پیوستم.
منو تو آرامستانی در پایین روشن آباد، بخاک سپردن. بله! من با آرزوهام دفن شدم تا بذر آرزو برای برادرا و خواهرام جوانه بزنه.
نگاهی به سرگذشت شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن