عجیب ترین روز زندگی من!
خاطرات یک افسر ملل متحد از کشور فیجی
در گرمای عراق گروه مجاهدین اصرار داشت حین انتقال مرحلهای ازشهرک خود در ناحیه مرزی بنام اشرف به کمپی در بغداد که از امریکاییها بجا مانده بود، چند آمبولانس خود را همراه ببرند. ولی دولت عراق مانع شده بود و میگفت امکان جاسازی و انتقال اقلام غیر مجاز در آمبولانسها وجود دارد . بالاخره قرار شد دو آمبولانس به محل استقرار نیروهای مسلح عراقی در کمپ اشرف آورده شود و پس از تفتیش کامل در حضور افسران سازمان ملل به محل جدید منتقل شود.
ساعت ۸ صبح اولین آمبولانس وارد محلی که به آن میدان لاله سرخ میگفتند شد .وقتی سرهنگ انگلیسی سازمان ملل آمد، شوفر آمبولانس بسرعت بسمت او رفت و شروع به توضیح نمود .سرهنگ به ۹ سوراخ روی بدنه آمبولانس اشاره کرد«شوفر» گفت :سه سال قبل که نیروهای مسلح عراقی بار اول به کمپ ما حمله کردند ، مجروحان زیادی را سوار کرده بودم که به درمانگاه ببرم ولی مهاجمین به آمبولانس رگبار بستند .
سرهنگ سمت دیگر آمبولانس را چک کرد، گویی تناقضی را کشف کرده باشد گفت: ولی در بدنه سمت چپ اثری از رد گلوله ها نیست . «شوفر» گفت به شما گفتم که آمبولانس پر از مجروحین بود! سرهنگ در فکر فرورفت .
من «شوفر» و نفری که همراهش بود و بنظر فرماندهی او میامد را مانیتور میکردم. «شوفر» او را« برادر اکبر» خطاب میکرد. «برادر» ،پیشوندی برای اسامی افسران مافوق در مجاهدین شهر اشرف بود. دو سال در افغانستان خدمت کرده بودم و زبان فارسی را خوب میفهمیدم. بدقت حرفهای آنها را گوش میکردم با وجود اینکه نکات منفی زیادی در موردشان شنیده بودم ولی هیچ نشانه ای که تاکیدی بر آن بدگوییها باشد ندیدم .
صدایی در درونم گفت باید کمکشان کنم تا سریعتر آمبولانس را از بازرسی عراقیان عبور بدهند.به آنها گفتم که من فارسی میدانم و اغلب زبانهای زنده دنیا را هم بلدم، اگر میخواهید با افسران سازمان ملل که از کشورهای مختلف هستند صحبت کنید من برایتان ترجمه میکنم. «شوفر» تشکر کرد اما برادر اکبر خنده اش را از من پنهان کرد!علت خنده او را نفهمیدم .
در همین زمینه
حماسه بزرگ از نگاه کوچک من!
شوفری که محقق بود!
وقتی رییس اکیپ سازمان ملل که یک افسر ایتالیایی بود آمد من که زبان اسپانیایی بلد بودم، برای کمک به «شوفر» به سرعت خودم را به صحنه رساندم. دیدم خود او بزبان ایتالیایی مشغول صحبت شده است .
طی ساعات بعد افسران دیگر یونامی و عراقی یکی یکی آمدند هر بار «شوفر» خودش بزبان مادری همانها صحبت کرد!
بعد از ظهر در آخرین مراحل کار او را کنار کشیدم ا ز او پرسیدم آیا تو واقعا «شوفر» آمبولانسی ؟ جواب داد : بله. گفتم پس اگر شوفر آمبولانسهای شهر اشرف پنج زبان خارجی صحبت میکنند پزشکانش چند زبان بلدند؟
او گفت که من نیمه وقت رانندگی میکنم. شغل دیگری هم دارم.
پرسیدم چه شغلی؟
باخنده گفت: تروریستم!نیمه دیگر روز را ترور میکنم، قتل و غارت شهروندان بیگناه!…….
فهمیدم از توجیهاتی که توسط یونامی شده بودیم با خبر است و دارد طعنه میزند.
گفتم: ولی باور کن من آن حرفها را قبول ندارم من فقط یک بادیگارد بیطرفم .
«شوفر» گفت: ولی صبح که بسمت سرهنگ میرفتم دگمه روی غلاف کلت خودت را باز کردی!
او درست میگفت خیلی سعی کرده بودم که او این کار را نبیند. نمیدانم از کجا فهمیده بود.
گفتم: نگران نباش این یک پروتکل جاری کار ما است.
صحبت را عوض کردم پرسیدم: واقعا شغل اصلیت در ایران چه بوده؟کارت شناسایی خود را نشانم داد گفت: میتوانی خودت در اینترنت شغلم را پیدا کنی.
به اثر دو زخم روی ساعدش اشاره کردم گفتم: به جلوی آمبولانس هم شلیک کردند؟
گفت: منهم سهم خودم را برداشتم.
ادامه داد :« نگران نباش این هم یک پروتکل جاری درکار ماست »
این بار هر دو باهم خندیدیم.
«شوفر» یک محقق دانشگاه تهران بود با مقالات متعدد تحقیقی.
آنروز مامورین عراقی ابتدا با یک سگ آموزش دیده و سپس با باز کردن قسمتهای مختلف ،دو آمبولانس را بازرسی و عصر ترخیص کردند. ولی موضوع برای من تازه شروع شده بود!
الان میتوانم بگویم که چرا این روز را در خاطراتم عجیب ترین روز زندگیم تیتر زدم . وقایع عجیب که همه در یک روز برایم جمع شده بود و سوالات بسیار که بمن هجوم آورده بود.
در چه دنیایی زندگی میکنم؟ حمله مسلحانه به ساکنان غیر مسلح یک شهرک! کشتار بیرحمانه آنها و در ادامه شلیک به مجروحانی که در آمبولانس بسمت بیمارستان منتقل میشدند! معطل کردن چند ماهه آمبولانس بیماران مجروح پاراپلوژی به بهانه اینکه در آن امکان جاسازی اقلام غیرمجاز وجود دارد! ۶ ساعت کار بیهوده تفتیش دو آمبولانس و باز کردن قسمتهای مختلف آن درحالیکه قبل از آن با سگهای آموزش دیده آنها را چک کرده بودند.
مارک تروریست به نخبگان و آزادیخواهان یک کشور و در نهایت در عجب بودم از تحقیقگری که علائق و افتخارات خود را کنار نهاده و جنگیدن در گرمای پنجاه درجه را انتخاب کرده !
پول و معاملات پشت پرده واقعا چه معاملهای با واقعیتهای جلوی پرده کرده است ؟ تا نیمه شب خوابم نبرد. من از چه دفاع میکنم؟ذهنم با چه دروغهایی انباشته شده است ؟ افتخاری که همیشه به شغلم داشتم در من مرد. ایکاش منهم بجای حفاظت از افسرانی که معلوم نیست سمت و سوی کارشان بنفع کیست و بازیچه کیستند،شوفر شریف یک آمبولانس شده بودم !
در مقابل همه این عجایب و سوالات، در آخرین دقایق آن شب اما پاسخ یک سوال خود را یافتم و در آرامش همان بخواب رفتم. فهمیدم چرا «برادر اکبر» از پیشنهاد من برای کمک به «شوفرآمبولانس» خندهاش گرفت !