عمو رضا و افق نگاهش
سال شصت با عجله خودش را توی تاریخ ما جا داد و تقویم را تصاحب کرد. برای من که بچهیی نه- ده ساله بودم این سال بهار نداشت، لبخند نداشت، سنگین و سخت نفس میکشید. من و سه خواهرم با همه کوچکیمان اما سال شصت را اینطوری شناخته بودیم: سالی که هر مخالفی را اعدام و ساعت ۶عصر از اخبار شهرستان همراه با یک عدد اعلام میکنند.
بچگی ما به بازی و شیطنت و خنده، در کوچه دنبال هم دویدن نگذشت. به این میگذشت که هر روز ساعت ۶ عصر بدون اینکه جیک بزنیم پای اخبار شهرستان بنشینیم مات به صفحه تلویزیون نگاه کنیم و اسامی اعدامیها را بشماریم.
یک – دو- سه – ده-یازده
این اعداد برای ما مشق ریاضی نبودند، جان انسان بودند. نگران بودیم روزی عددی به عمو رضا، آشنای خانوادگیمان خودش را بچسباند و بخواهد در کنار اسمش بنشیند.
دوازده – پانزده- بیست-بیست و یک ……
اوه چقدر زیاد است. هر عدد را که گوینده تلویزیون میخواند ما نفسی به راحتی میکشیدیم که معرف عمو رضای ما نیست. در دنیای کودکانه خودمان خوشحال میشدیم که حداقل تا روز بعد و فردایش میدانیم که هنوز عمو رضا با ماست.
عمو رضا را مدتها بود که دستگیر کرده بودند. مدتها بود که خانهاش اوین شده بود. مادرم خودش را شریک دلهرههای همسر عمو رضا کرده بود و هر شب که گوینده اخبار، عدد میشمرد مادر زیر لب تند تند دعا میخواند.
عمو رضا وکیل دادگستری بود. شغل خوبی داشت، اما نه شغل خوب، نه زندگی خوب و نه داشتن همسر و فرزند هیچکدام باعث نشده بود که او همسفر مسیر آزادی نشود. برای من از آن اولین خاطرهیی که او از خودش در خانه ما ساخت جای خاص در ذهنم پیدا کرد.
اولین باری که عمورضا به خانه ما آمد یک کت شلوار طوسی با جلیقه به تن داشت. آن موقع چنین طرز لباس پوشیدنی نشان از وضع خوب زندگی داشت. تازه از سر کار وکالت رسیده بود. بعد از ناهار عمو رضا کتاش را در آورد، آستین بالا زد و بدون گفتن حرفی به آشپزخانه برای شستن ظروف رفت. هر چقدر مادرم اصرار کرد که:
- آقا رضا نشور ما رو شرمنده نکن
فایده نداشت و با خنده میگفت:
- من اگه ظرفها رو نشورم که نمیشه من اصلا عاشق این کارم
بعد یک روز تابستان همسر آقا رضا هراسان به دیدن مادرم آمد و گفت:
- مادر، رضا دستگیر شده، بدبخت شدم، حتما اعدامش می کنن
عمو رضا رو تو باجه تلفن دستگیر کرده بودند. او تازه صاحب یک دختر شده بود. دختری که اسماش را به عشق اسیران در بند زندان اوین صبا گذاشته بودند.
مادر صبا هر شب در گوشش لالایی میخواند که:
الا باد صبا امشو صفر کن جونم
ز زندون اوین یک دم گذر کن جونم
روزی که عمو رضا رفت!
من در دنیای خودم که آن سالها به کوچکی سنام کوچک و بسته بود، عمو رضا را گوشه یک سلول با نگاهی به آسمان میدیدم و مطمئن بودم صدای لالایی به گوشش میرسد و به چشمهای به خواب رفته صبا زل زده است.
آنوقت، وقتی که به اینجای تصورم میرسیدم در خلوت قطره غلتان اشکی از گوشه چشمم بیاجازه پایین میچکید.
اگر چه از اول سال ۶۰ همه چیز سرد بود اما آن پاییز و آن روز، سوزی متفاوت از همیشه را با خودش به خانه ما آورد. آذر ماه با برگهای پاییزی از راه رسیده بود و ما مثل هر روز سر ساعت ۶ میخکوب پای تلویزیون نشسته بودیم. خواندن اعداد شروع شدند.
یک…سه…پنج…
یادم نیست شماره چند بود اما آن عدد که نباید میشنیدم را شنیدم. گوینده تلویزیون بعد از یک عدد گفت:
- محمدرضا خاکسار بختیاری ۴۱ ساله.
واااای این عمورضا بود. کاش که صدای فریاد بلند میشد، کاش کسی بغضاش میترکید، کاش کسی شیون میکرد. سکوت سنگین خفه کننده تر از فریاد و فغان است. انگار کسی روح را از بدنما دزدیده بود. مجسمههایی بودیم همچنان به تلویزیون زل زده. حتی دیگر صدای نفس هم نمیآمد. مامان اولین نفری بود که حکومت خفه کننده سکوت را در هم شکست. تلویزیون را خاموش کرد و با غرشی گفت:
- پاشین برین شام!
ولی من هنوز باور نمیکردم. باور نمیکردم که محمدرضا خاکسار همان عمو رضا بلند طبع ماست. خودم را دلداری میدادم و هزار و یک خیالبافی میکردم تا باور نکنم عمو رضا دیگر نیست. آخر چطور میشود آن همه گرما، آن همه مهربانی ناگهان دیگر نباشد. پس صبا چه میشود؟ دستان کوچکش برای بزرگ شدن به دست کدام پدر چنگ میزند؟ آخر عمو رضا بزرگتر از این است که کسی بتواند او را برباید و هزار ناباوری دیگر.
در ذهن و قلب و روح من اعدام و ربودن عزیزی از یک خانواده مانند زخمی شد که هرگز التیام پیدا نکرد. یکسال بعد که به خاطر شرایط فشار روی خانوادهمان مجبور به ترک ایران شدیم. در سر کلاس درس کاردستی با خلال دندان چوبی از یک جراثقال درست کردم که از آن طناب دار آویزان است. خانم معلم ما و همکلاسیهایم که هیچ کدام اهل ایران نبودند و خارجی بودند با تعجب به من و کار دستیام نگاه کردند. برای آنها هیچ کدام از حرفهای من معنا نداشت. آنها نمیتوانستند بفهمند که چرا یک حکومت مردمش را به دار میکشد و من برای عمو رضا خواندم
درهمین زمینه
ناهید خانم و اتاق ممنوعه (داستان)
در سرزمین من
جراثقالها به جای سازندگی
کار طناب دار را میکنند
در سرزمین من ایران
کودکان را به جنگ میبرند
از پشت میز مدرسه
اعدام من را در ده سالگی به یک انسان پردرد و بالغ تبدیل کرد. دیگر سن معرف من نبود بلکه دردها بودند که من را با خودشان بزرگ کرده بودند.
و چنین بود که زندگی من در میان خبر اعدامها که گویا تمامی ندارد گذشت، از قتل عام ۶۷ که هزار و دو هزار و سه هزار و تا ۳۰ هزار در کنار اسمها، عدد نشست. آنقدر عدد در کنار اسمها نشست که دیگر تفاوت اسم ها و عددها را فراموش کردم. عمو رضا با همه بزرگی و رعناییاش به جمع اعداد پیوست. از آن زمان باید می دانستم ما بینهایت عددیم…