حالا در حالی غزل پیروزی می خوانیم که فاشیزم، درمانده و وامانده در مقابل قیام نسل جوان علیه تمامیت این حاکمیت فاسد، دست به جنایتهای هولناکی در گوشه و کنار میهنمون میزنه. از شلیک به سر آیلار در تبریز گرفته تا شلیک به کودک معصوم کیان در ایذه تا شلیک با تیربار سنگین دوشکا در مهاباد و جوانرود به مردم بی سلاح و بی دفاع .
اما اینها، همه ابعاد جنایتهای این حاکمیت پلشت که تمام زشتیها رو نمایندگی میکنه نیست. اونا با کینه حیوانی به هرآنچه که بویی از زیبایی، زندگی و شادی برده باشه شلیک میکنن.
داستان نابینا شدن غزل رنجکش دختر دانشجوی حقوق در بندرعباس یکی از همین جنایتهاست. روز ۲۴آبان، مزدوری در حالیکه لبخند کریهی بر چهره زشتش داشت، با تفنگ ساچمهای در یکی از خیابانها بندرعباس به صورت او شلیک کرد و او چشم راستش را از دست داد.
غزل خسته از روزی که با ۴ساعت کلاس و ۹ ساعت کار گذشته بود، برای یک استراحت درخانه را بست و پا در خیابان گذاشت. این روزها ما میگوییم خیابان اما میخوانیم صحنه نبرد و جنگ.
در همین زمینه
دیو کودک کش «هستی» ما را برد!
زیباترین ترانه غزل
آخر این روزها، آوردن اسم آزادی در خیابان لرزه ترس بر تن حاکمان میاندازد. برای همین دهانها را میبویند مبادا گفته باشی آزادی! اما نه….دیگر حتی زحمت بوییدن کلمه آزادی را هم به خودشان نمیدهند بلکه هر جا که زندگی، شادی، زیبایی و نشانهیی از انسانیت مییابند بیآنکه نیاز داشته باشند برای آن دلیل پیدا کنند؛ گلولههایشان را با سرعتی بیشتر از قطرات باران بر سر و روی مردمان این دیار میریزند و آن شب این گلولهها در پی چشمهایی زیبا باریدن گرفتند.
میگویند چشم پنجرهیی است به جانب روح. گلولهیی که از این پنجره گذشت در شرم آنچه دید فرو افتاد: « اونی که من رو زد نمیدونست من ضد گلولهام، نمیدونست روح و جسم من فراتر از اینه که از دیدن تفنگ تو دستش دلم بلرزه عقب بکشم تا مبادا تیر به مادرم بخوره»
و این پنجره پیش از اینکه برای آخرین بار بسته شود، شیطان با چهره خندان را ثبت کرد. «آخرین تصویری که چشم راستم ثبت کرد، لبخند اون شخص موقع شلیک کردن بود»
غزل خودش را سپر مادرش کرد و در لحظه آشنایی گلوله با چشمهایش فقط یک نگرانی داشت: «مامان تیر خوردی؟ حالت خوبه؟»
اما این، همهی غزلِ زندگیاش نبود. دوربین، سرود ِ زیباترین سرودهاش را وقتی ثبت کرد که درد او را احاطه کرده بود. لحظهای که او با علامت دستش از پیروزی سخن گفت. هرچند که در این غزل چشمی فرو بست اما چشمهای بسته زیادی در جهان را گشود تا آنچه در این دیار میگذرد را ببینند و طلسم سکوت را بشکنند.
غزل، چشم زیبایش، کیان، روح زلالش، مهرشاد، سرزندگیاش، نیکا، قهقه خندههایش و حمیدرضا، آرزوهایش را به آزادی هدیه دادند. این نسلی است که برای خود چیزی نمیخواهد اما برای ایران همه چیز میخواهد.