روایت یکی از شاهدان قتل عام۶۷ از جنایت بزرگ
۳۵ سال از قتل عام ۶۷ گذشته است. اما این جنایت تاریخی بارش را هنوز بر زمین نگذاشته است. چرا که هنوز قتل عام کنندگان بر اریکه قدرت هستند و قتل عام شدگان در معرض انکار و قتلعامهای بیشتر. با توجه به ادامه محاکمه حمید نوری یکی از دست اندرکاران قتل عام ۶۷ در سوئد، به اولین روایت مستند از قتل عام در زندان گوهر دشت می پردازیم:
ابراهیم رئیسی جلاد ۶۷ یکی از این قتل عام کنندگان است. او در هیأت مرگ نقش بسزایی در کشتار زندانیان سیاسی مجاهد و مبارز داشته است. اکنون با کاندیداتوری او برای ریاست جمهوری، یک بار دیگر موضوع قتل عام ۶۷ نیز به موضوع روز تبدیل شده است.
شاهد کیست؟
حسن اشرفیان یکی از زندانیان سیاسی و از شاهدان قتل عام ۶۷ در زندان گوهردشت است. او از سال ۶۱تا ۷۱ را در زندان گذراند و در سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت کرج شاهد قتلعام زندانیان بوده است. آن چه در پی میخوانیم حقایقی باور نکردنی از دیدهها و شنیدههای این زندانی سیاسی است. او در حالی که با یادآوری آن روزها بغض سنگینی گلویش را میفشرد گفت:
از سال ۱۳۵۸ فعاليتهايم را در انجمن دانشآموزان مسلمان هوادار مجاهدين در دبيرستان رازي و انجمن مسلمانان ابراهيمي آبادان شروع كردم. و سرانجام هم به خاطر همین فعالیتهایم دستگیر شدم.
از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۷۱به مدت ۱۰سال در زندانهای خمینی شاهد جنایتها بودم.
در اردیبهشت سال۱۳۶۷ رژیم مجدداً در زندانها شروع به تفکیک زندانیان کرد. در زندان گوهردشت نیز زندانیانی که بین ۱۰ تا ۱۵سال حکم داشتند را از بقیه زندانیانی که کمتر از ۱۰ سال حکم داشتند جدا کرد.
قسمت دوم این مطلب را بخوانید

آماده سازی قتل عام ۶۷
من به اتفاق تعداد دیگری از زندانیان که بالای ۱۰سال حکم داشتیم با چشمان بسته و با ضرب و شتم شدید از بند۲ (سالن ۱۸) به بند۳ (سالن ۱۹) زندان گوهردشت منتقل شدیم. بند ۳ در آن زمان ۲۲۰زندانی داشت که به جز چند نفر بقیه زندانیان اتهامشان هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران بود.
روزجمعه۷مرداد ۱۳۶۷: از اتفاقاتی که در زندان رخ میداد اطلاعی نداشتم و فقط شواهدی را میدیدم که نشاندهنده تغییراتی جدی بود. به اتفاق همبندیهایم رحيم سياردوست، مسعود دليري، منصور قهرماني و… در اتاق تلويزيون مشغول ديدن پخش مستقيم خطبههاي نمازجمعه موسوی اردبیلی بودم. در تشريح اوضاع سياسي كشور به مسأله جنگ و پذيرش قطعنامه پرداخت. در ادامه حرفهايش اشاره به سازمان كرد جمله او هنوز تمام نشده بود كه دو پاسدار، «گيرمحمد و اسماعيل» وارد بند شده و گفتند: تلويزيون را ميخوايم ببريم؟
قتل عام ۶۷، صحنه حمل طناب اعدام!
بردن تلويزيون سئوال برانگيز بود. چند دقيقه بعد از بردن تلويزيون وقتي داشتم از پنجره به محوطه بيرون نگاه ميكردم, داود لشكري مسئول امنیت زندان را ديدم كه به همراه چند نفر لباس شخصي به سمت سولهيي ميروند كه در فاصله حدود ۵۰ متري شمال بند ما قرار داشت. همراه آنها ۲زنداني افغاني (با لباس زندان) در حال حمل ۲ فرغون پر از طناب ضخيم بودند.
همانجا صحنه دار زدن به ذهنم خطور كرد. دچار دلهره شدم. ولي به هيچ وجه تمايل نداشتم چيزي كه به ذهنم خطور کرده بود را براي كسي بيان كنم.
بلافاصله چند نفراز دوستان زندانیام ازجمله مسعود دليري، ابوالحسن مرندي، منصور قهرماني و… را صدا زدم تا آنها هم صحنه را ببينند. آنها داشتند به سمت سوله بزرگي ميرفتند كه در قسمت شمالي و بين ساختمان بند ما و آشپزخانه زندان قرارداشت. به دليل اينكه زاويه حركتشان با ما كم ميشد، ديگر امكان ديدن آنها را نداشتيم و از ديد ما خارج شدند.
درباره گواهی یکی دیگر از زندانیان بازمانده از قتلعام ۶۷

حلق آویزان کردن زندانیان زندان دیزل آباد
دوستم ابولحسن مرندي در جواب سئوالم راجع به اين صحنه با صراحت، بلافاصله گفت: احتمالا ميخواهند تعدادي را در اون سوله اعدام كنند…
كشتار زندانيان سياسي در زندان گوهردشت از ساعت ۹صبح روز ۸مرداد ۱۳۶۷ آغاز شده بود. زندانيان بند۴ كه چند ماه پيش رژيم به بهانه اينكه زندان ديزلآباد كرمانشاه در منطقه جنگي واقع است و احتمال بمباران آن توسط هواپيماهاي عراقي ميرود، آنها را كه به گوهردشت منتقل كرده بود، تا آن روز بيشترشان حلقآويز شده بودند.
اعدامهاي روزهای اول يعنی ۸ و ۹ مرداد، در همان سولهیی صورت گرفته بود كه چند روز پيش از آن ديده بوديم.
اين سوله در ضلع شرقی اتاق تلويزيون (حسينيه) بند ما و ساختمان آشپزخانه زندان قرار داشت. با اين حساب برای ما روشن شد كه زندانيان تبعيد شده از مشهد و كرمانشاه را در اين سوله به دار آويخته و به شهادت رسانده بودند. اين اخبار روشن ساخت كه تجمع پاسداران در روز ۸ و ۹مرداد جلو درب آن سوله به چه منظوری بوده است.
اعدام زندانیان مشهدی
گروه مشهديیها را در تيرماه ۶۷ يعني حدود يكماه قبل از شروع قتلعام در تهران به دادگاه برده بودند. آنها در دادگاه به دفاع از سازمان و آرمانشان پرداخته و از سوی حاكم ضدشرع به اعدام محكوم شده بودند.
روز چهارشنبه ۱۲مرداد قبل از ظهر تعدادی از زندانيان بند ما كه به بند فرعی برده بودند با ما تماس گرفتند و گفتند، زندانيان بند آنها را در دستههای ۵-۶ نفره صدا میكنند.
قتل عام ۶۷، بغضهای خفه کننده
فكر كردن به صحنهیی كه تا دقايقي ديگر براي آن بچهها پيش میآمد برايمان سخت و داغان كننده بود. دچار سردردها و فشارهايی ميشديم و لحظاتي، احساس ميكرديم همه چيز غيرقابل تحمل است. تصوير چهرههايی كه ميرفتند جلو چشممان ميآمد و از درون ما را ميسوزاند. نمیدانستيم، بايد چكار كنيم؟ سرانجام دور از چشم بقيه، بغضمان میتركيد و اشك مجالمان نميداد… بايد شاد باشيم و بخنديم؟
حدود ساعت۹ یا ۳۰/۹شب بود با ابوالحسن مرندي، حميد و علي و… در طول اتاق تلويزيون قدم ميزديم. كه صداي خفيف موتور ماشيني توجهم را جلب كرد. خودم را به پنجره اتاق رساندم، از پنجره به محوطه نگاه كردم. ۲دستگاه خودرو كاميون بنز خاور اتاقدار و چادردار ديدم كه در آن لحظه چادر آنها را برداشته بودند. [رئیسی در هیأت مرگ اوین؛ گواهی یک زندانی سیاسی]
جسدها در کامیون چادردار!
يك كاميون سمت راست جاده آسفالت ايستاده و خاموش بود. ولي كاميون ديگر صداي موتورش ميآمد. چراغهاي كوچك آن روشن بود. چند پاسدار دور آن بودند. يك پاسدار در پشت كاميون بود و چيزي ديدم كه چون نميخواستم باور كنم، ابوالحسن را صدا زدم و گفتم بيا نگاه كن تو پشت كاميون چه ميبيني؟
ابوالحسن با دقت نگاه كرد و سرش را به طرف من چرخاند. با صدايي لرزان گفت: تو كيسههاي پلاستيكي پشت كاميون به نظر ميرسه جنازه باشه! من هم چنين چيزي را ديده و تشخيص داده بودم ولي قبل از او جرأت بيانش را نداشتم. نميخواستم صحنهيي را كه ديده بودم باوركنم و گفتم: مشخصه كه جنازهست ولي جنازه چه كساني؟
– جنازه بچهها…؟! به سردرد شديدي دچار شدم…