مادر زنده یاد ابوالفضل مهدیپور شهید راه آزادی میهن با انتشار فیلمی از فرزند شهیدش متنی زیبا خطاب به فرزندش نوشت. ابوالفضل مهدی پور جوان ۱۸ ساله و از دلیران مردم بابل بود که در جریان تظاهرات مردم در اوج قیام در قائم شهر با گلوله پاسداران به شهادت رسید.
مادر ابوالفضل ابوالفضل مهدی پور با یقین می نویسد که شجاعت فرزندم تکثیر می شود. ابتدا متن استوری مادر شهید را می بینیم و سپس به سرگذشت زندگی ابوالفضل مهدی پور میپردازیم:
مادر نوشت:
پسرم، من
یه روز خوب میاد میدونم
ثانیه ها و دقیقهها
روزها رو از پی هم
هفتهها و ماهها را رقم زدند و به سال رسیدند.
همین یکسال پیش تورا در کنارمان داشتیم…
اما تو از خودت و من و ما گذشتی برای ایرانی آزاد
نغمهی آزادهگی سر دادی….
با خودت گفتی سر خم قدغن….
کاش میماندی و برای بارها و بارها بار تکرار میشدی…
شجاعتت تکثیر میشود
از پی هر ظلمی و ظالمی، مظلومی برای خونخواهی بپا میخیزد…
اما جان مادر!
ما تا آخرین نفس باقی مانده دادخواه وخونخواه عزیزانمان هستیم و میمانیم!
پسرم! هر روز از این خاک به پا میخیزی…
به نام مؤمنان خون پاکت را ریختند، اما نمیدانند آنها از منفور شدگانند که لقب قاتل را به یدک میکشند
و نمیدانند در آن روز خوب که آمدنی است حتی دستمان به قاتل و قاتلینت نخواهد رسید
این مردم یک ایران و یک آرزو دارد…
سایبری بی بوتهایی در جواب به کدامین گناه کشتهاید؟؟؟
نوشتند که… و به درک واصل شد
در جواب به تو میگویم کاش ابوالفضلم برای بارها و بارها به دنیا میآمد و به دست ننگین و خون آلود شما جانش را برای ایران و هموطنانش هدیه میداد
اینجا پارسال عید خونه دایی حسن بودیم و محمد مهدی ازت فیلم گرفت و تو هم سریع گوشیت رو بالا آوردی و داری فیلم میگیری.
پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲
نگاهی به سرگذشت شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن
شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن؛ با آرزوهایم دفن میشوم تا بذر آرزو برای دیگران جوانه بزند
شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن از زبان خودش
جوانی بودم ۱۸ساله. اهل روستای روشن آباد بابل. کارگر سنگکاری بودم و پاره وقت هم تو یه بانک قرضالحسنه کار میکردم. از آن دست بچههایی بودم که از اینهمه ثروت و سرسبزی شمال، فقط کارگری و زحمت، سهم ما شده بود.
از ۱۵سالگی مجبور بودم کار کنم. کنار شغلم باید از ساعت ۷صبح پا میشدم ماشین به ماشین، دو تا محل بالاتر می رفتم مدرسه. بعد هم از مدرسه میومدم خونه لباس عوض میکردم. دوباره میرفتم سر جاده ماشین سوار میشدم میرفتم قائمشهر سرکار تا ساعت ۴یا ۵ عصر. بعد از پایان کار هم اگه استاد هادی میگفت باید میرفتیم کمکش واسه گوسفندها علف جمع میکردیم.
بله! من از همان کودکی فقر، بی عدالتی و ظلمی که این حکومت به ملت ما تحمیل کرده رو لمس کرده بودم.
در همین رابطه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام پویا احمدپور
در روز شهادت شهید قیام ابوالفضل مهدی پور روشن چه گذشت
وقتی روز ۳۰شهریور شنیدم که قراره تو قائمشهر تظاهرات بشه تصمیم گرفتم برم و اعتراض کنم.
آنروز ساعت ۴ که از سرکار برگشتم، لباسهام رو عوض کردم و راه افتادم. مادرم میگفت که این مامورای رژیم بیرحمن و اگه برم میکشنم. ولی من بهش گفتم من در راهی قدم گذاشتهام که نباید برام گریه کنه. بهش گفتم که بخنده و شاد باشه! بهش گفتم که من برای همه پدر و مادرها، برای همه خواهر و برادرها، برای همهی فرزندان میهنم که مثل من از سن ۱۵ سالگی کارگر هستند؛ میرم.
نمی توانستم آرام بمانم
من نمیتونستم غم و غصه هموطنانم رو ببینم و ساکت باشم و نرم. من رفتم.
قائم شهر قیامتی بود. همه جا شعار مرگ بر دیکتاتور میدادن. جمعیت تو خیابانها موج میزد.
مزدورای خامنهای که به وحشت افتاده بودن روی ما آتش باز کردن. آنها بیرحمانه با گلولههای جنگی به ما شلیک کردن. تو یه لحظه پشت سرم سوخت. در جا افتادم. گلوله درست پشت سرم اصابت کرده بود. آرام آرام همهمه جمعیت کم می شد و من دیگر چیزی نمی شنیدم. لحظاتی حس کردم کنار دریا هستم و همان صحنههایی که خودم فیلم گرفته بودم رو میدیدم. صحنهای از خورشید رو که در دوردستها غروب میکرد و من چند وقت پیش فیلم گرفته بودم. یادم اومد و بعد چهره مادرم رو دیدم. مادری که همه آرزوهایی که برام داشت، برایش آرزو باقی ماندند. و بعد خودم به نور سرخ خورشید ِدرحال غروب پیوستم.
منو تو آرامستانی در پایین روشن آباد، بخاک سپردن. بله! من با آرزوهام دفن شدم تا بذر آرزو برای برادرا و خواهرام جوانه بزنه.

همانطور که ابوالفضل مهدی پور گفته بود بدون شک بذر آرزوهای او و همه شهیدان بزودی با سرنگونی خامنهای و حکومتش در ایران آزاد فردا خواهد رویید.