نحوه شهادت هر کدام از جوانان در قیام سراسری، داستانی هست از قهرمانی، رشادت و دلاوری یک نسل از جان گذشته برای آزادی. از جمله این شهادتها داستان شهادت سه جوان بوکانی است که با هم دوست بودند و هر سه در فاصله کمتر از یک هفته توسط ماموران جنایتکار خامنهای بشهادت رسیدند
بله! همان داستان معروف و شورانگیز شهادت محمد حسن زاده، شهریار محمدی و هیمن آمان. صحنهای که شهریار تا صبح در کنار پیکر بیجان دوستش محمد بیدار ماند تا گزمههای حکومتی پیکر او را ندزدند، ایران را تکان داد.
ما سه نفر بودیم. سه یار! سه دوست! سه همشهری! کاک محمد حسن زاده، کاک شهریار محمدی و من کاک هیمن آمان. (himan aman )
روز ۲۵آبان، در شصت و یکمین روز قیام، بوکان ما هم یکپارچه آتش شد. همه جا صدای فریادهای مرگ بر خامنهای جوانان بوکانی شنیده میشد. آنشب مزدوران حکومتی تظاهرات ما را به رگبار بستند.
در همین زمینه
مهدی زارع اشکذری که بود و چگونه به شهادت رسید؟
سه دوست و سه یار دبستانی
سالار مجاور و اسعد رحیمی که هر دوشان ۳۰ساله بودند گلوله خوردند و شهید شدند. دوست من محمد حسنزاده هم که ۲۸سالش بود، در باغِ قاضی، وقتی رفت یک دختر قیامی که نیروهای سرکوبگر دزدیده بودند را آزاد کند، با ضربههای چاقو به سینه و قلبش زدند و شهیدش کردند.
وقتی کاک محمد شهید شد، کاک شهریار پیکر خونی محمد را به خانه آورد و تا صبح کنارش بیدار ماند تا اوباش خامنهای محمد را ندزدند.
روز که شد رفتیم خاکسپاری کاک محمد. پدرش خیلی شجاع بود. حرفهای خیلی بزرگی زد.
بعد که مراسم کاک محمد تمام شد برگشتیم سمت شهر. همه دلمان پر خون بود. آخه این چه رژیمیه که جواب تظاهرات را با گلوله میدهد؟ خلاصه خشم و نفرت از این حکومت توی مردم شهر موج می زد. آنروز شهرداری را تصرف کردیم و شهر دست ما افتاد.
آدمکشان خامنهای دوباره روی ما آتش باز کردند. کاک شهریار که دیشب تا صبح کنار پیکر بیجان کاک محمد بیدار مانده بود خودش هم گلوله خورد و شهید شد.
حالا من از خشم و ناراحتی عاصی شده بودم. دلم پیش محمد و شهریار بود. ذهنم بدجوری مشغول دوستانم بود که دیگر پیشم نبودند. در همین حال و هوا بودم که تمام بدنم سوخت. بهم شلیک کردند. به سختی خودم را کشاندم خانه پدرم و مخفی شدم. روز ۲۷آبان بود که سرکوبگران مثل مور و ملخ ریختن خونه بابام و مرا بردند.
توی زندان امنیتی ارومیه همه جای بدنم رو شکوندند. آنقدر شکنجهام کردند که جای سالمی تو بدنم نماند. شب ۲آذر بود که داشتند شکنجهام می کردند. یک لحظه کاک محمد و کاک شهریار را دیدم که می خندیدند و سمت من می آمدند. ما دوباره به هم رسیدیم. سه یار، سه همشهری، من و محمد و شهریار!
وقتی پدرم را صدا زدند که جسد من رو ببره به او گفتند که باید شبانه و بدون حضور کسی مرا بخاک بسپرند.
و من جوانی که در زندگی هیچ چیز کم نداشتم بجز آزادی و تمام آرزویم آزادی میهنم بود، در سن ۲۶سالگی با گلوله شب پرستان زخمی شدم، زیر شکنجه شب پرستان شهید شدم و با فشار شب پرستان در تاریکی شب بخاک سپرده شدم. اما مرگ من، مثل شعلهای است که دل این ظلمت کده حاکم بر میهن مان را از هم می درد. این روزها حتما پرتوهای نورش را تو ایذه، سمیرم، جوانرود و همه جای ایران می بینید. بله راه ما سه دوست ادامه داره! ما سه دوست بودیم سه قطره خون شدیم در رگان میهن.