من بهارم، بهار خورشيدی، من کشته شدم ، ۲۲ سالمه. درگذشتم از سرگذشتم غمگین تره! خیلی آرزوهامو رنگ نکردم، معلم زبان بودم، فیلم ترجمه میکردم، نقاشی میکشیدم، دختر شادی بودم که تازگی لاتاری امریکا برنده شده بودم و منتظر یه زندگی جدید بودم، اما این باعث نشد قدم به راه مبارزه برای آزادی نگذارم.
با مادر و خواهرم اسپری رنگ خریدیم و اعلامیه پخش میکردیم.۳۱شهریور۱۴۰۱ وقتی هر سه از مبارزه برمیگشتیم، ماموران و لباس شخصیها دورمون کردند، ما تحت نظر بودیم، درب ون را باز کردن و چندین مزدور لباس شخصی هر سه ما را به داخل ماشین هول میدانند.
در همین زمینه
به مامان چیزی نگو!
داستان شهادت بهار خورشیدی
ما تقلا و فریاد میکردیم، مردم جمع شدند. در آخرین لحظه خواهرم منو فراری داد و من دویدم! مردم کمک کردند تاکسی گرفتم و خودم را به خونه رسوندم، ماجرا را برای پدرم گفتم، پدرم برای پیگیری وضعیت مادر و خواهرم رفت.
یکی دو ساعت نگذشته بود که زنگ در را زدند. برادر کوچکترم درب را باز کرد و چندین مرد لباس شخصی به داخل خانه ریختند. بدون اینکه حکمی داشته باشند، من تعقیب شده بودم. من ترسیده بودم کنار پنجره رفتم و فریاد میزدم و از مردم کمک میخواستم. به طرفم حمله کردند و من فریاد میزدم. در یک آن مرا از پنجره به خیابان پرتاب کردند.

بین زمین و هوا بودم، صدای شکستن استخوان سرم وقتی با صورت بر آسفالت خوردم در گوشم پیچید، خون من در خیابانهای رباط کریم جاری شد و من جان دادم.
همان روز یک اسلحه در اتاقم جاسازی کردند که حکمم را اقدام برای مبارزه مسلحانه و محاربه اعلام کنند، با زور و فشار و ترساندن از اینکه دیگر فرزندان خانواده به سرنوشت من دچار میشوند. پدرم را بعد از خاکسپاری من مجبور به ترک تهران کردند و خانوادهام شبانه به گرگان رفتند.
توکه داستانم را میخوانی، من بیگناه کشته شدم و خانوادهام را از شهرشون بیرون کردند برای آزادی. روح من به آرامش خواهد رسید زمانی که تو و مردم آزاد باشید! نگذار خون من پایمال شود! حق ما این نیست ! راهم را ادامه میدهی؟