چگونه بر لحظات تنهایی درون سلول غلبه میکردیم؟
آن چه در پی میآید قسمت دوم مجموعهی است که تحت عنوان «موشها و آدمها در سلولهای انفرادی» از روز ۲۱ شهریور شروع به انتشار آن کردیم:
«شکنجه های خردکننده اولیه را با هوشیاری ناشی از دو سه سال تجربه زندانی که پشت سر گذاشته بودم و البته با کمی خوششانسی، توانسته بودم با سختجانی تحمل کنم و تا اینجای کار همه چیز این پرونده به خودم ختم شده بود.
ولی اگر بخت یاری نمیکرد و دوست فراریم در بیرون زندان دستگیر میشد آنوقت همه چیز زیر و رو میشد. هر وقت در زنجیره بیپایان افکارم به این نقطه که برایم مثل کابوس بود میرسیدم با احتیاط به لیفه شلوارم دست میکشیدم.
واقعیت این بود که بعد از پوست برداری و جراحی کف پاهایم در بیمارستان «آیت الله صدوقی» وابسته به سپاه پاسداران اصفهان، دکتر- پاسدار مربوطه برای جلوگیری از عفونت عمیق و عوارض حاد بعدی آن، یک نسخه آنتی بیوتیکی ده روزه تجویز کرده بود.
به همین خاطر پاسداران کشیک «هتل» برای اینکه تمام دارو پیش من نباشد، روزی سه بار و هربار دو عدد کپسول قوی آنتی بیوتیک در سلول انفرادی به من میدادند… و من هر روز بدور از چشم پاسدار نگهبان، یک یا دو عدد از آن کپسولها را در لیفه شلوارم پنهان و جاسازی میکردم به این نیت که اگر در روند بازجویی و تحولات محتمل پرونده به جایی رسیدم که فشارها فوق طاقتم شد، قبل از اینکه مجبور شوم با ذلت زندگی کسی را به خطر بیاندازم، با شرافت به زندگی خودم خاتمه دهم… و حالا بیشتر از یک دوجین کپسول آنتیبیوتیک قوی با خودم داشتم.
در همین رابطه
موشها و آدمها در سلولهای انفرادی (قسمت اول)
موش مرده درون پاکت سیگار!
در همین افکار پریشان سیر میکردم که یک دفعه نگاهم به چیز عجیبی افتاد. در گوشه سمت راست سلول نزدیک در ورودی، در کنار سطل کوچک آشغال و درست در دو متری من، جناره یک موش مرده تا نیمه داخل یک پاکت خالی سیگار قرار گرفته بود. اولش جا خوردم ولی بعد از چند لحظه با اکراه و به زحمت بلند شدم تا صحنه وقوع قتل را از نزدیک مشاهده کنم!
ظاهرآ آن موش بینوا بر اثر اصابت یک «جسم سخت» مثل یک لنگه کفش یا چیز دیگری، از ناحیه سر مجروح و مرحوم شده بود… وقتی محل واقعه را بدقت بررسی کردم برای اینکه صحنه ارتکاب جرم دچار تغییر نشده باشد، جنازه موش را همانند حالت اولش با سر داخل همان پاکت خالی سیگار گذاشتم، به همان شکلی که نیم تنه و دمش بیرون افتاده بود. بعد از مدتها در تنهایی سلول انفرادی و هجوم آن افکار مغشوش، سوژه جدید و جالبی پیدا کرده بودم.
اینکه آن موش با همه زرنگیاش چگونه و به چه وسیلهای توسط یک زندانی اسیر، گیر افتاده بود و به قتل رسیده بود! البته سوال کنجکاوی برانگیزی بود. ولی موضوع خیلی مهمتر، انگیزه و علتی بود که به این قتل انجامیده بود!
سلول انفرادی طبعا دنیای خاص خودش را دارد. محیط بسته و خفقان زایی که زندانی مجبور است تک و تنها و بدور از خانه و خانواده و دوستان و عزیزان و محروم از همه مزایا و امکانات زندگی جمعی، جامعه انسانی، طبیعت زمینی، خورشید آسمانی و حتی آب و هوای طبیعی و طبعا بدون دسترسی به هرگونه رسانه همگانی یا اخبار عمومی زندگی کند. البته خیلی از مواقع، معنا و مفهوم این سبک از زندگی با همه سختی و صدماتش و زیستن در گوری که زندانبان به شکل سلول انفرادی برای زنده به گور کردن یا به تسلیم کشاندن زندانی ایجاد میکند، چه بسا با ارزشتر و انسانی ترست از زندگی سراسر روزمرگی و بیخیالی خیلیها در دنیای آزاد بیرون از زندان.
تنهایی مفرط سلول و نیازمندی
در چنین شرایطی و در تنهایی مفرط و مداوم سلول انفرادی، حتی حضور سرزده یک موجود زنده دیگر و مهمان ناخواندهی مثل یک مگس یا عنکبوت یا سوسک و حتی موش، برای ایجاد تنوع و تفنن در زندگی زندانی واقعا مغتنم است. چرا که میتوان از آن به عنوان یک سوژه جدید برای غلبه بر یکنواختی زندگی سلولی بهره برد. ضمن اینکه در عین حال فرد زندانی چه بسا برای اولین بار همزیستی مسالمت آمیز با یک موجود زنده دیگر را که چندان سازگاری با آدمیزاد ندارد، آنهم در شرایط سخت و محیط بسته سلول تجربه میکند.
برخلاف دنیای عادی بیرون زندان که مثلا شنیدن صدای ویز ویز حضور یک مگس یا پشه در اتاق خواب یا وجود سوسک در محیط خانه و یا دیدن موش در محل زندگی، معمولا بسیار آزار دهنده است و کراهت دارد، اما در سلول انفرادی شاید هیچ چیز آزاردهندهتر و کریهتر از صدای نکره بازجوها و چهره عبوس نگهبانان زندان نباشد.
اتفاقآ در چنین فضایی بود که برای خود من شنیدن صدای ویز ویز پرواز یک مگس در سلول، نه تنها آزار دهنده نبود بلکه بطور مسحور کنندهای یادآور خاطرات شیرین دوران کودکیم بود که عصرهای تابستان با امشی دنبال مگسهای اتاق میکردیم… و حالا در سلول انفرادی ساعتها و گاه روزها با یک مگس یا مورچه و یا سوسک، با محبت و مدارا هم خانه میشدم و همزیستی دوستانه داشتیم و چقدر از حضورشان استقبال میکردم.
به همین خاطر بود که در آن روز از دیدن جنازه آن موش مقتول اصلا احساس خوبی نداشتم و با خودم میگفتم چه بسا زندانی قبلی میتوانست با تحمل حضور هرازگاهی آن موش در سلول، اوقات بهتر و تجربه خاصتری از زندگی داشته باشد. ضمن اینکه حق حیات دیگر موجودات را نیز مراعات میکرد! بهرحال هیچ دلیل موجهی برای کشتن آن موجود بی زبان در آن تنهایی و بی کسی سلول انفرادی برایم متصور نبود.
بازجو و موش مردگی
مدت نسبتا طولانی بود که بازجو در سلول «هتل» به سراغم نیامده بود و این صرفنظر از آرامش خاطر نسبی که برایم داشت، میتوانست نشانه امیدوار کنندهی باشد از اینکه احتمالا روند بازجویی رو به اتمام است و مورد یا رد جدیدی بدست نیاوردهاند. ولی عصر همان روزِ انتقال به سلول جدید، بناگاه با ضربهی که به درِ سلول خورد و در پی آن با شنیدن صدای نحس و بدشگون بازجو سخت تکان خوردم: «ببند چشماتو». بلافاصله چشم بند آمادهام را که مثل پیشانی بند بود از جیب درآوردم و بر چشم زدم و با ترس فروخوردهی نشستم.
سربازجوی ویژه «منافقین» که در آن ایام صدای تیز و عربدههایش برای بسیاری از بچههای زندان اصفهان در زیر بازجویی و بخصوص زیر کابل و شکنجه، نفرت انگیزترین صدا بود، این بار زیاد توپش پر نبود. در حالیکه روبروی من با کفشهای خاک آلودی که از زیر چشمبند میدیدم ایستاده بود شروع به صحبت و نصیحت کرد و اینکه ما همه چیز را میدانیم، به خانوادهات رحم کن و خلاصه شروع به تهدیدات معمول کرد. به آرامی گفتم که شما هرچه بوده میدانید و من با این حال و روزم چیزی برای پنهان کردن ندارم. صدایش را کمی بالا برد و با لحن تهدیدآمیزی گفت: «بیخودی خودت را به موش مردگی نزن»!
ناغافل و با حالت نزاری گفتم:« بخدا من خودم را به موش مردگی نمیزنم، ولی یه موش واقعا مرده اونجا گوشه سلول افتاده…» و همزمان انگشتم را به سمت آن گوشه گرفتم. برای لحظاتی کوتاه سکوت برقرار شد. علیرغم بسته بودن چشمانم میتوانستم حس کنم که او با یک حرکت تند به سمتی که من اشاره کردم نیم نگاهی انداخت و در همان حال که انتظار تیکه پرانی بیربط مرا در آن شرایط نداشت، بناگاه متوجه صحنه واقعی حالت آن موش سرنگون شده داخل پاکت سیگار شد و جا خورد و همزمان بطور لحظه ای دچار حالت خنده شدید شد و متعاقبا در حالیکه با نفسهای بریده بریده سعی میکرد خودش را کنترل کند و پیش من نخندد از سلول خارج شد…
ادامه دارد