نان بربری همراه با بوی سرنگونی! (داستان کوتاه)

نان بربری همراه با بوی سرنگونی

حالا دیگه شب و روزمون به هم دوخته شده. من یکی که باور نمی‌کردم این قدر سریع اتفاق بیفته. همین چند روز پیش بود که در صف نان بربری همه از مرده بودن شهرمون می‌گفتن

 وقتی دیشب با احمد و فرشید رفتیم تظاهرات و لباس شخصی‌ها سر رسیدن هنوز داشتم به نوشته‌ بزرگی که بالای کوه مشرف به کرمانشاه کار کرده بودیم فکر می‌کردم.

  راستش اولش ترسیدم. گاز اشک آور چند متری ما فرود اومد و بعد هم سر و کله باتون‌ها پیدا شد.

 داشتم پا به فرار می‌ذاشتم که فرشید را دیدم که چابک رفت توی سینه اولی. باتون داشت روی بازویم فرود می اومد که چاقو رو کشیدم توی جونش. می دونم رونش را جر دادم. هر دو نقش زمین شدیم که  احمد بلندم کرد چون یه غول تشن دیگه داشت می اومد.  فرشید ترتیب دومی را هم داد.

حالا هرسه تامون خونی بودیم. شهر پر دود بود و بوی باروت و صدای گلوله. گاز اشک آور دیگه داشت کورمون می‌کرد. از بس که از چشمام اشک می‌اومد، درد بازوی مصدوم یادم رفته بود.

به اولین کوچه تاریک پیچیدیم.

صدای شلیک قطع نشده بود. صدای فریاد همه جا می‌پیچید

مرگ بر دیکتاتور!

صفیر گلوله‌‌ای را شنیدیم که از بالای سر ما گذشت

چشم دیگر جایی را نمی‌دید.

در همین زمینه

زنی که شاهد شهادت خویش شد!

نان بربری با لبخند رفتگر محله

یک باره مردی را جلوی خود ایستاده دیدیم در تاریکی

چاقو را در مشتم فشردم.

فرشید گفت صبر کن! رفتگر این محله است، سحر بیدار شده برای نظافت شهر!

جارویش را به دیوار تکیه داد

زود به سوی من دوید: پسرم زخمی شدی؟

-نه کور شدم!

  زود سیگاری دود کرد و در چشم تک تک ما  فوت کرد.

گفت؛ بچه ها!‌ شما امشب کافیتونه برید خونه!

بقیه با من!

فرشید خندید

احمد با شک نگاهش کرد.

رفتگر میانسال محله ما چالاک جارویش را برداشت و راهی شد.

وقتی کمی دور شد. احمد گفت: جیب پالتویش پر از کوکتل بود!

هیچ کدام ما باور نکردیم.

رفتگر حالا از پیچ دوم کوچه هم عبور کرده بود

صدای تیراندازی از دور می‌آمد و صدای مرگ بر دیکتاتور…

حالا آفتاب زده است.

بادگیر بزرگی پوشیدم که بتونم بازوی زخمی‌ام را پوشیده نگه دارم.

صف نان بربری کم‌کم داشت خلوت می‌شد.

سه تا نان خریدم و برگشتم.

دیدم رفتگر محله با مهربانی پشت سرم  ایستاده است.

پرسید: بازویت بهتر شد؟

-بهترم شکر خدا!

لبخندی زد.

-دیشب ترکوندمشان. نمی دانستن از کجا دارن می‌خورن. حالا دیگه شبا ساعت کارم را جلو انداختم.

بوی نان بربری همراه با بوی سرنگونی کوچه‌های شهرمان را پر کرده بود…

خورشید به نوک قله شهرمان تابیده بود؛ ایول!‌ پیدا بود: مرگ بر خامنه ای.

نان بربری همراه با بوی سرنگونی

ما را در توئیتر ایران آزادی دنبال کنید

ما را در تلگرام ایران آزادی دنبال کنید

خروج از نسخه موبایل