اصغر هژیر لطف جوانی بود عاشق کوه و دشت و طبیعت. زاده همدان اما ساکن تهران. جوانی که همه زندگیش پسر کوچک ۶سالهاش بود ولی وقتی دید که مزدوران خامنهای در بازارآهن شادآباد، به یک خانم هموطن قیامی هتاکی میکنن بین زندگی در کنار فرزند کوچکش و یا جان دادن برای دفاع از یک خواهر هموطنش دومی رو انتخاب کرد. بله صحبت از شهید قهرمان قیام، اصغر هژیر لطف است که روز ۲۵آبان با گلوله مزدوران خامنهای بر قلبش بشهادت رسید. با درود به غیرت و شرف اصغر هژیر لطف که ظلم و تعرض به زنان میهنمان را برنتافت
گناهم چه بود؟
اسم من اصغر هژیر لطفه اما از بچگی منو محمود صدا میکردن. ۳۹سالمه و یک پسر ۶ ساله دارم بنام شهیار. پسری کوچک و قشنگ که خیلی دوستش داشتم. اونقدر دوستش داشتم که می ترسیدم نزدیک تظاهراتها بشم و این مزدورای حکومتی با گلوله بزنن و این بچه قشنگم بی بابا بمونه. خیلی حواسم بود که اتفاقی برام نیافته.
زاده همدان و اهل طبیعت بودم. اکثر وقتا می زدم بیرون و می رفتم دشت و دمن. یکی از آرزوهام این بود که این رژیم عوض بشه و منم برگردم همدان یه باغی بخرم و یه خونهای درست کنم و از این شلوغیهای پایتخت خلاص بشم.
شهید اصغر هژیر لطف در گرماگرم قیام
روزگار چرخید و ظهر روز ۲۵ آبان نزدیکی بازار آهن شادآباد دیدم خیابون شلوغ شد. ایستادم و از ماشین پیاده شدم. بسیجیهای حرام لقمه یه خانمی رو گوشهای گیر انداخته بودن. می زدن. روسریش رو برداشته بودن و هتاکی میکردن. با دیدن اینهمه بیشرمی و رذالت دیگه طاقت نیاوردم. با دوستم رفتیم که زن جوان رو نجات بدیم.
دوستم رو با باتون زدن تو سرش و افتاد ولی من تو اون لحظه باید بین فکر پسر کوچکم شهیار و نجات یک زن هموطنم از دست این اوباش هتاک یکی رو انتخاب میکردم. تصمیم رو گرفتم. رفتم سراغ مزدورای خامنهای و اون خانم رو نجات دادم.
در همین رابطه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام شمال خدیری پور ـ مهاباد
خواستم فرار کنم که بهم شلیک کردن. اول تو پام زدن ولی من لنگان لنگان بازم فرار کردم. تو یه کوچه خلوت بهم نزدیک شدن. از پشت زدنم. گلوله درست تو قلبم نشست و افتادم. بهم که رسیدن به پهلوم شلیک کردن و آخر کار هم محکم با باتون به سرم زدن.
از انتهای کوچه دیدم که شهیار با خندههای همیشگیش بابا بابا میگه و به طرفم می دوه ولی هر چه هم می دوید به من نمی رسید. فاصلهام ازش بیشتر و بیشتر شد. دیگه شهیارم رو نمی دیدم. چهره زیبای پسرم محو شد.
تنها خواهرم، تک دختر خانوادهمون با اینکه از وقتی من شهید شدم اصلا حال خوشی نداره اما داستان شهادت منو نوشت. اون حالا هر روز میاد سر خاکم و با من حرف میزنه. بهم قول داده که حواسش به شهیارم باشه. قول داده که نذاره خونم پایمال بشه.
من می دونم که خون من دامن دیکتاتور رو میگیره. تو این شکی ندارم.
آن که کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من
من می دونم وقتی شهیارم بزرگه بشه انتقام من رو میگیره. خامنهای با کشتن من تخم کینی کاشتی که هرگز فراموش نخواهد شد.