بهاری که خورشیدش خونین غروب کرد …
بهار خورشیدی، دختر هنرمند و فوق العاده با استعدادی بود که مزدوران خامنهای روز ۳۱شهریور در رباط کریم فقط بجرم پخش اعلامیه، از پنجره اتاقش به پایین پرت کردند و بهار خورشیدی با همه آرزوها و استعدادهای پرپر شدهاش به زیر خاک رفت. حکومت فاسد آخوندی حتی به خانواده بهار هم رحم نکرد و پدر داغدارش را مجبور کرد که تهران را ترک کرده و به گرگان مهاجرت کند. بهار خورشیدی، معلم، مترجم زبان و نقاش ماهری بود که برای فرا رسیدن بهار آزادی ایران به قیام پیوسته بود.
نگاهی به سرگذشت بهار خورشیدی
بهار خورشیدی هستم و ۲۲سالمه. من آذر ۷۸ بدنیا اومدم و تو آخرین روز تابستان امسال هم مامورای دیکتاتوری کشتنم. درگذشتم از سرگذشتم غمگین تره! خیلی آرزوهامو رنگ نکردم، معلم زبان بودم، فیلم ترجمه میکردم، نقاشی میکشیدم، دختر شادی بودم که تازگی در لاتاری امریکا برنده شده بودم و منتظر یه زندگی جدید بودم، اما… اما اینا باعث نشد که قدم در راه مبارزه برای آزادی نذارم.
با مادر و خواهرم اسپری رنگ خریدیم و شعار نویسی میکردیم. اعلامیه هم پخش میکردیم. روز ۳۱شهریور، وقتی هر سهمون از مبارزه برمیگشتیم، مامورا و لباس شخصیهای وحشی دورمون کردن، ما تحت نظر بودیم، در «ون» رو باز کردن و چند مزدور لباس شخصی شروع کردن هر سه تا مون رو داخل ماشین هول دادن.
ما تقلا میکردیم و فریاد میزدیم. مردم جمع شدند. تو آخرین لحظه، خواهرم منو فراری داد و من دویدم و رفتم! مردم کمکم کردن تاکسی گرفتم و خودم را به خونه رسوندم. ماجرا رو برای بابام تعریف کردم، اون برای پیگیری وضعیت مادر و خواهرم رفت.
در همین رابطه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام سپهر بیرانوند
یکی دو ساعت نگذشته بود که زنگ در خونه مون رو زدند. برادر کوچکترم در رو باز کرد. چند مرد لباس شخصی بدون اینکه اصلا حکمی داشته باشن ریختن تو خونهمون. معلوم بود که منو تعقیب می کردن. ترسیده بودم. رفتم کنار پنجره فریاد زدم و از مردم کمک خواستم. مامورای وحشی به طرفم حمله کردند. من فقط داد میزدم. اون وحشی ها با بیرحمی جلوی چشمای دادش کوچکم، تو یه لحظه، از پنجره پرتم کردن تو خیابان!
از اون لحظات دیگه چیزی یادم نمونده ولی تو یه جای زیبایی بودم که مهسا و بقیه بچهها دورم بودن و برام خواهری و مادری کردند.
خانوادهام منو تو آرامستان اسلامشهر، صالحیه، امامزاده باقر، قطعه پنج، شماره ۸۶۹ در تنهایی بخاک سپردن.
بعدش هم مامورای حکومت با زور و فشار و ترساندن از اینکه، بقیه اعضای خانوادهام هم به سرنوشت من دچار خواهند شد، بابام رو بعد از خاکسپاری من مجبور کردن تهران رو ترک کنه. بابای داغدارم خانوادهام رو ور داشت و شبانه به گرگان رفتند.
دیدم برام نوشته بودید که با رفتن من بهار امسال خورشید نداره … اما بچه ها! خورشید رو ما خودمون میاریمش.
برای بهار آزادی ایرانمون، هر کی خورشیدو میخواد… پاشه دنبالم بیاد…