به یاد پهلوان سعید محمدی
او در کودکی با مایهگذاری خانوادهاش بر یک بیماری سخت غلبه کرد و در جوانی پسری قوی و ورزشکاری حرفهای شد.
او با تلاش زیاد و ارادهای قوی، در سن ۲۱ سالگی در رشتههای وزنه برداری، کشتی و بدنسازی حرفهای شد.
سعید علاوه بر ورزش علاقه زیادی هم به مهندسی مکانیک داشت و کارش تعمیرات ماشین بود.
او هم مثل همه جوانان عاشق ایران از این حکومت فاسد بیزار بود. با دیدن اینهمه تبعیض و اینکه هیچ امکان سالمی برای جوانان شهرشان نیست. با دیدن اینکه حکومت عمد دارد جوانان بجای رفتن به سمت ورزش و تفریحات سالم به دام اعتیاد بیافتند خشمگین میشد و میگفت: «کی میشه اینها برن و کشور ما آباد بشه؟».
وقتی مردم و جوانان اسلامآباد در آخرین روز شهریور۱۴۰۱ به قیام سراسری پیوستند، سعید معطل نکرد. او به معترضین پیوست و با جوانان شهر همراه و همصدا شد.
مادرش که همراهش بود به او گفت: «سعید نرو! اینا نامردن! میکشنت…» اما او نگاهی به مادرش کرده و با متانت گفت: « مادر! بگذار بکشن تا حداقل چهار تا جوون پشت سر من راحت زندگی کنند…» و این آخرین گفتگوی سعید با مادرش بود. او به دریای پر خروش جوانان در خیابان پیوست.
آنروز سعید و جوانان هم نسلش با خشم و کینه مقدسی که از نیروهای سرکوبگر داشتند، کیوسک سرکوبگران را به نشانه قدرت نسل جوان در رویارویی با دیکتاتوری آخوندی، وسط شهر واژگون کردند.
در همین زمینه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام احمد گودرزی
سرکوبگران از همان شروع اعتراضات به مردم و جوانان معترض حمله کردند. در هجوم وحشیانه آنها سعید قهرمان ابتدا از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت. اما بخاطر هیکل ورزیده و قوی که داشت، گلوله او را از پا در نیاورد و او تلاش کرد تا از تیررس مزدوران خامنهای دور شود.
اینبار اما وحوش مسلح حکومتی از پشت، سر سعید را نشان رفتند و او در دم بخاک افتاد و جان جوانش را در بیست و یک سالگی فدای آزادی مردمش کرد. او رفت تا بقول خودش چهار جوان دیگر راحت زندگی بکنند.
روز سوم مهر۱۴۰۱، شمار زیادی از اهالی اسلام آباد در مراسم خاکسپاری پهلوانشان سعید محمدی با نواختن طبل و “چمری” به بزرگداشت و تجدید عهد با او برخاستند.
…بله! داستان زندگی پهلوان سعید اینگونه در اوج شجاعت و شهامت در راه آزادی وطن تمام شد. اما نه! این آغاز قصه است. قصه رهایی مردم و دمیدن خورشید آزادی بر فراز دالاهو که با مرگ با عزت پهلوانانش آغاز شده است.