علی فاضلی: الهی… کمک کن تا که با ناحق نسازم، برای مشق آزادی بمیرم…
بله! این دعایی بود که شهید قیام علی فاضلی در آخرین روزهای قبل از شهادتش نوشته بود.علی فاضلی که از لیدرهای تظاهرات جوانان در آمل بود، روز ۵آبان در حالیکه با دوستانش آماده می شد تا تظاهرات ضدحکومتی رو شروع بکنه، توسط پاسداران محاصره شد و با شلیک مستقیمشان در خیابان «هراز» بخون نشست.
علی فاضلی پسر شادی که دنبال آزادی میگشت.
علی فاضلی هستم از مازنداران سرسبز. خرداد۱۳۷۲ در آمل بدنیا آمدم. لیسانس حسابداری داشتم و کارم حسابداری بود. جوان ورزشکاری بودم که با ورزش خودم رو سرحال نگه میداشتم. من همان پسر شادی بودم که به دنبال آزادی میگشت. هیچ وقت از یافتن راهی برای رسیدن به آزادی غافل نبودم. همان که بی ترس و بیم در روزهای قیام از نزدیک بودن آزادی و پایان سلسله آخوندی می نوشتم.
با شروع قیام سراسری راه رسیدن به گمشدهام یعنی آزادی رو پیدا کردم: شرکت فعال در قیام. من هرگز از مردن تو این راه نمی ترسیدم. به پدر و مادرم هم گفته بودم که من رو شهید این راه حساب کنن. دیگه از جانم برای مبارزه با این رژیم فاسد گذشته بودم.
بخاطر همین بود که از رو بسته بودم و تو استوریهایی که میگذاشتم علنا علیه آخوندا می نوشتم. دیگه ترس در من معنایی نداشت. خیلی وقتا میرفتم دانشگاه آمل. بچهها رو جمع میکردم و براشون صحبت میکردم که چطور تجمع بکنیم و آتش اعتراضات رو شعله ور نگهداریم و تا زمانیکه زنده بودم نگذاشتم آتش اعتراضات تو آمل خاموش بشه.
بخاطر همین فعالیتهام بود که مزدوران خامنهای شناساییم کردن. اونا میدونستن که من از لیدرهای اعتراضات هستم. عاقبت روز ۵آبان که آفتاب تازه پشت جنگلهای شهرمون غروب کرده بود و من تو خیابون «هراز» که خیابان اصلی آمل هست، داشتم بچه ها رو جمع میکردم تا تظاهرات رو شروع کنیم، پاسداران وحشی خامنهای محاصرهمون کردن. از دو طرف کوچه «آفتاب۲۶» رو که ما توش جمع شده بودیم بستن. اونا روی ما آتش باز کردن. پاسدارا در نزدیکی مقرشون من و دوستم هادی چاکسری(Chaksari) رو با شلیک مستقیم کشتن.
در همین رابطه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام ابراهیم شریفی فر
جنازههای ما رو دزدیدن و رذیلانه ما رو بسیجی جا زدن! حتی نگذاشتن دوستامون روز خاکسپاریمان سر مزارمون بیان و ما رو تو آرامستان امام زاده ابراهیم با حضور قاتلانمون بخاک سپردن!
اما من آنروز بعد از غروب آفتاب به همان دعایی که کرده بودم و حاجتی که از خدا خواسته بودم رسیدم: الهی… کمک کن تا که با ناحق نسازم. برای مشق آزادی بمیرم… خدایم… ای پناه لحظههایم… صدایت میدهم. بشنو صدایم…
و در آن لحظات که با گلوله پاسداران بخاک افتادم احساس کردم که خدایم صدای مرا شنید و من که تصمیم گرفته بودم با این رژیم که سمبل ناحق است نسازم در راه مشق آزادی جان دادم.
بله! من در غروب آفتاب آنروز با گلوله دشمنان آزادی بخاک افتادم اما مطمئنم که در فردایی دیگر با طلوع آفتاب، خورشید آزادی که من برایش جان دادم دوباره از پشت کوههای شهرمون طلوع خواهد کرد.
نگاهی به سرگذشت شهید قیام علی فاضلی