یک سال از قیام پرشکوه سراسری میگذرد. تمام این یک سالی که طی شد خامنهای وحشتزده به تصویر ایران نگاه کرد. وحشت زده از شکوه به پاخاسته مردم ایران و خلقی که آزادی را اراده کرده است.
در خط مقدم این قیام زنان شجاعی ایستادند، خروشیدند، شعار دادند و آزادی را فریاد کردند. آنان اگر چه برای جهان شگفتی آفریدند، اما برای تاریخ ایران، آنها امتداد نسلهای پیاپی زنان مقاومی هستند که در مبارزه با دیو بدسرشت ولایت فقیه از روز اول سر کار آمدن خمینی در برابرش قد علم کردند و ایستادند.
کسانی که خمینی با تمام آنچه از پلیدی در انبان ذات کثیفش داشت بر آنان تاخت، به سیاهچالهای مخوفاش کشاند، شکنجه کرد، اعدام کرد، قتلعام کرد، اما در برابر اراده پولادین آنها شکست تمامیت سیاهاش را دید. حالا امتداد همان نسلها در خیابان است و میخروشد. راستی در بانگ رسای شما چه نیرویی نهفته است که اینچنین ارکان نظام را با همه سپاه و وزارت بدنام اطلاعاتش به لرزه سرنگونی نشانده است؟
زنان دلیری که برای آزادی جنگیدند:
یلدا آقافضلی؛
« تو این ۱۹ سال اینقدر کتک نخورده بودم که تو این ۱۲-۱۳ روز خوردم. ببین میگم صدام در نمیاد. اونقدر جیغ و داد کردم ولی تا آخرین لحظه اظهار پشیمونی نکردم. تو پرونده ام نوشته مجرم اظهار پشیونی نکرد و من اینطوری بودم. همینی که هست. من اظهار پشیمونی نمیکنم. تا لحظه آخر هم گردن گرفتم. همه کارهایی که کردم. گفتم آره تو اغتشاشات بودم. آره کردم.گریه هم نکردم فقط داد و بیداد کردم واسه همین صدام گرفته.»
روز ۴ آبان ۱۴۰۱در تهران یلدای ما رو بردند، اما یلدا تبدیل به نمادی شد برای آنکه هیچ شب طولانی نمیتواند حاکمیت خود را تا ابد حفظ کند و بالاخره سپیده صبح میتابد. یلدا سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: بله اظهار پشیمانی نکردم و گفتم در قیام بودم. افتخار حضور در خیابان و خروش علیه دیکتاتور چنان است که یلدا نخواست آن را از دست بدهد. او اگر چه زندان و اعتصاب غذا را تجربه کرد اما با سربلند ایستاد. ایستادنی که تمام سناریو سازیهای مسخره نظام ولایت را به باد داد.
در همین زمینه
نگاهی به سرگذشت شهید قیام ستایش شریفی نیا
مهسا موگویی؛
چند روز قبل به مادرش گفته بود:
«اگه برم و تو این راه درست جونم رو بدم شهید آزادی میشم و اسمم همهجا میپیچه و دنیا اسمم رو میشنوه و افتخار و سربلندیش هم برای شما میمونه»
در مواجهه با این جملات به یادگار مانده از مهسا چه کسی میگوید او فقط ۱۸سال داشت؟ درک او به اندازه تاریخ ایران است. مهسا تکواندوکار دیوار اتاقش را مدالهای مختلف پر کرده بود اما او به دنبال کسب افتخار در رزم آزادی بود.
او به یک چیز بیش از سایر ویژگیهایش شناخته میشد اهل زیر بار حرف زور رفتن نبود. اما به جای آن دلی مهربان برای مردم نیازمند داشت. آنقدر که آرزویش دکتر شدن برای آن که هفتهای یکبار رایگان در مناطق محروم وطن خدمت کند بود. او ۳۱ شهریور در فولادشهر اصفهان پرکشید. اما نامش همانطور که خواسته بود همه جا پیچید.
مریم اسماعیل زاده
او را بیشتر با نام آشنای دیبا صدا میکردند. روز ۲۴آذر از خانه خارج شد. اگر چه آن روز تظاهراتی در نیاوران برگزار نشد اما مریم به خاطر حضورش در خیابان در روزهای قبل وحشت را به جان ماموران انداخت که مجبور شدند او را مورد هدف گلولههای تکتیراندازانشان قرار دهند. سه گلوله به سینه و قلب او شلیک کردند. اما قلب او از حرکت نایستاد بلکه به قلب آزادی افزوده شد تا پرتوانتر بتپد.
مینو مجیدی
مادر سه فرزند با ۶۲ سال سن بود اما آیا اینها مانع او برای آمدن به خیابان شد؟ هرگز. مینو گفت:
« اگر امثال من نروند، پس چه کسی برود؟! من عمر خودم را کردهام، بگذار حداقل جوانهایمان را نکشند.»
او میخواست از جسم خویش سپری بسازد برای همه فرزندان ایران زمین. ۲۹ شهریور ۱۴۰۱ در بلوار نوبهار کرمانشاه مزدوری وحشی سر پرشور مینو را هدف قرار داد.