تصویری از آخرین لحظات زندگی مجیدرضا رهنورد!
صدای زنانه ای در گوشم آرام نجوامیکند
بیا بریم زمین دیگر جای تو نیست!
صورتش پر نور است
سعی میکنم دستم رو سایبان چشمانم کنم که
صورتش را بهتر ببینم
هرچه تلاش کردم نشد
آهان! تازه یادم افتاد دستم شکسته است. بالا نمیآید،
از صبح که کشان کشان از آن سلول سرد و مرطوب به پای این (دار ) که هنوز ازش آویزانم آوردنم دستانم را بستهاند
صدای الله واکبر آخرین کلماتی بود که شنیدم
تنم سنگین است ولی
ولی روحم کجا رفت؟
دوباره صدا: مجید رضا! بیا بیا واینسآ
بی اراده پشت سرش قدم بر داشتم
قدم!من که پام روی زمین نیست
عآ آ آ!
پر دارم؟
عه عه دارم میرم تو آسمانها!
سبک، رها
باز همان صدا: مجید رضا! تو نمردی نامت یک رمز میشود!
مثل من.
در همین زمینه
دانته و محسن شکاری
فکر کنم صاحب صدا رو شناختم
خودش بود
آمده بود مرا باخودش ببرد.
لبخند زدم و باهم از این زمین خاکی پرکشیدیم
به آسمان رسیدیم.
آسمان که میگویم
فرق دارد، خاک ندارد، هوا ندارد، حرف ندارد.
فرشتهها به صف ایستادهاند و آمدنم را تماشا میکنند
خیلی زیادند!
از میانشان در صف اول یکی دو نفر را به گمانم میشناسم.
کم کم صورتشان آشناتر میشود؛
ندا!
نوید!
ستار!
مهسا!
رضا!
ابوالفضل
مهرشاد!!
خدای من! بادیدن کیان دلام دیگر تاب نیاورد
به سمتش دویدم،مرا به آغوش کشید!
وای چقدر تنش یخ است.
مهران به سمتم آمد حلقه نور برگردنش، دستم را گرفت
دستم؟!
دستم خوب شده است!
صدای مادرم می آید. مویه میکند
دلام می خواست برگردم و بغلش کنم.
فرشته ها!
مادرم
من مردم
من زیر خاکام
من آسمانم
من چرانیستم؟
مادر!
یادم کن روی خاک
که یادت میکنم زیر خاک
مشت پرکن از خاک من
که بوی خون میدهد راه من.