مرگ پرستی در ایدئولوژی خمینی
اشمولده یکی از افسران اس اس اردوگاه آشوویتس: من ده تا اتاق گاز دویست نفری دارم، اما هیچ وقت خدا، چهار تا کامیون رو به راه بیشتر نداشتهام. اگر برای هر اتاق یک کامیون منظورکنم، هر نیم ساعت میتوانم به هشتصد نفر گاز برسانم. اگر دوتا کامیون برای هر اتاق منظور کنم، امکان دارد (امکان دارد!) بتوانم کار چهارصد نفر را ظرف یک ربع ساعت تمام کنم، اما بابت وقت عملاً توفیری نمیکند و چیزی جلو نمیافتم؛ چون که باز چهارصد نفر دیگر روی دستم می ماند که باید ترتیب کارشان را بدهم.
«زن های یهودی غالباً بچههایشان را به جای آن که با خود به اتاق گاز ببرند زیر البسه شان مخفی می کردند. روی این حساب، اس اسها دستور داشتند توده البسه را بگردند و اگر بچه ئی پیدا شد به اتاق گاز پرت کنند».
کسب و کار خمینی، خامنهای
در تاریخ حاکمیت ولایت فقیه و بخصوص در دوران خمینی در ایران جنایتهای بسیاری صورت گرفت. اعدامهای اول انقلاب با فرمان خمینی، توسط خلخالی. کشتارهای کردستان و آذربایجان و ترکمن صحرا و خوزستان و بلوچستان. کشتارهای دهه ۶۰ ، «قتل عام ۱۲۰ هزار زندانی سیاسی. که ۳۰ هزار تن از آنان تنها در تابستان سال ۶۷ به دستور خمینی در زندانها، اعدام و تیرباران شدند».
۲میلیون کشته و مجروح جنگ ضد میهنی خمینی با عراق تنها در طرف ایران، قتل های زنجیرهای، اعدام پیروان ادیان، بهائی، مسیحی و یهودی و زرتشتی و دگراندیشان برحسب فتوای خمینی، تصویب و اجرای قوانین عصر حجری سنگسارکردن انسانها و قطع دست و پا و انگشت هزاران زن و مرد ایرانی و اسید پاشی بر روی زنان، اعدامهای خیابانی، کشتن آزایخواهان و جوانان درکف خیابان با فتوای خمینی طی اعتراضات.
که تنها ۱۵۰۰ تن از جوانان برومند این آب و خاک را دراعتراضات آبان ماه ۱۳۹۸ و هزاران هزار جنایت و تبهکاری دیگر طی حکومت چهل و سه سال، کسب و کار خمینی و خامنه ای بوده است که تا امروز از جمله بیش از۴۰۰ نفر از جوانان در اعتراضات اخیر و جنایت خونبار بلوچستان ادامه دارد. تلفات ناشی از تصادفات و سوانح و یا گرسنگی و یا تلفات به علت مهار نکردن کرونا و یا اعتیاد و تلفات دیگر اجتماعی و فقر اقتصادی و بهداشتی… غیرقابل تخمین است.
بیشتر بخوانید
اسامی و مشخصات ۶۵ شهید از میان نزدیک به ۳۰۰ شهید قیام مردم
بشر و ضد بشر
برای «بشر» هیچ درنگ و پایانی وجود ندارد. او باید به راه خود ادامه دهد. تلاش برای آزادی است که به زندگیاش معنا میدهد. غلبه پشت غلبه، بر این سیاره کوچک، بر بادها و راه ها، بر سیاره های اطراف و سرانجام حرکت به سوی ستارگان دوردست. و هنگامی که اعماق فضا را درنوردید و تمام رموز و اسرار زمان را کشف کرد تازه درابتدای راه قرار دارد. راهی برای سعادت، آسایش و خوشبختی و عشق.
و اما «ضد بشر»، موجود ناتوانی که در شر و فساد نفس میکشد و خودش را مافوق انسان می داند و میگوید «اگر همه بگویند آری… من می گویم نه. درکشوری که این موجود عنان جان و مال مردم را در دست گرفته و خودش را نایب خدا روی زمین می داند. به جز کشتار و شکنجه و رنج دادن به انسانها. به جز کسب و کار مرگ دیگر چه کار دیگری را میداند و انجام میدهد. «روایت زیر فقط و فقط، یکی از هزاران هزار روایت از کسب و کارهای خمینی است»:
درخشش چشمان تو در تاریکی
از پله های نمور و سرد زیرزمین پایین رفتم، بوی نم و تعفن سرم رو درد آورد. وارد اتاق شکنجه شدم، پاسداری که منو به اونجا برد گفت:
ـ چشم بندتو بالا بزن اما پشت سرتو نگاه نکن.
از آنچه در مقابل خود دیدم وحشت کردم. یک آن همه چیز از گردش ایستاد، حتی خون تنم. همسرم تکیده و رنجور با درخشش چشمانی که در دخمه های سیاه سوسو می زد مقابلم بود. فریاد کشیدم مهرداد جان و به طرفش خیز برداشتم، از پشت سر منو گرفتن:
کجا…؟
مهرداد پلکهای سنگین و ورم کرده اش را به زحمت بلند کرد، نگاهش در نگاهم گره خورد و تمام وجودم در صدایم انعکاس پیدا کرد. باز فریاد زدم مهرداد!
پاسداری هشدار داد:
ـ ساکت باش! فقط باید تماشا کنی و گرنه خودت هم میری جفتش. باز به طرف مهرداد خیز برداشتم، پاسدارا منو گرفتن. مهرداد با دست های از پشت بسته، طناب دار برگردن، روی چهارپایه با تمام وجود نگاه بود، خسته. اما سرشار از عشق و آگاهی و سعی میکرد لبخند بزنه. با ضعف و بی حالی گفت:
فریبا خوب شد که دیدمت!
پاسداری که کنارم ایستاده بود، گفت:
ـ بازجو باهات حرف میزنه، فقط گوش کن مواظب باش پشت سرتو نیگاه نکنی.
صدای بازجو از پشت سر بلند شد و تمام وجودم را خشم و نفرتی عمیق در برگرفت.
آتشی که در جانش شعله کشید
بازجو گفت: اگه حاضر بشی چهارپایه رو بندازی و این ملعون رو دار بزنی همین لحظه آزاد می شی. قول شرف میدم! آتشی در وجودم شعله کشید که بوی سوختن زندگی میداد. نگاهمو از مهرداد برگردوندم، خودمو از چنگال پاسدارا بیرون کشیدم، به عقب برگشتم، چشم تو چشم بازجو دوختم و فریاد کشیدم: مگه تو شرف هم داری؟ فاشیست! جلاد! و به طرفش حمله کردم. پاسدارا منو گرفتن. بازجو کلتشو بیرون کشید و به مهرداد شلیک کرد و پاسدار دیگهای با لگد چهارپایه رو انداخت. در میان پریشانی و در مقابل نگاه بهت زده من، مهرداد به دار آویخته شد. از پیشونیاش خون چکه میکرد.
«آخر: خیزید مخسبید که نزدیک رسیدیم
استاره روز آمد و آثار بدیدیم
حق داند و حق دید که در وقت کشاکش از ما چه کشیدند وز ایشان چه کشیدیم
شب بود و همه قافله محبوس رباطی
خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم».
«روایت: از کتاب در اینجا دختران نمی میرند نوشته مبارزی بنام شهرزاد»