تقدیم به همه آنانی که برادرانشان کبوتر آسمان زندگیشان شدند!
فکر میکردم این سوال فقط سوال ذهن منه و تو دوره ما باقی میمونه، اما اینطور نشد. اولین بار که این جمله رو دیدم شش سال داشتم. کتابی بود با عنوان «کی برمیگردی داداش جان؟»
هنوز خوندن و نوشتنم به حدی نرسیده بود که بتونم یه کتاب رو بخونم. اما حسی که این کتاب به من داد رو هیچ کس نمیتونست از من بگیره. شاید رنگ جلدش بود که اولش من رو به سمت خودش کشوند، ولی نه! نوشتههای اون کتاب یه طور مغناطیس داشت که منو سمت خودش کشوند. ولی بیشتر از همه اسم کتاب بود که من رو صدا میکرد. با خودم فکر کردم شاید اگه این کتاب رو بخونم داداش رو پیدا کنم.
اینکه چطور پیداش کردم توی برق دیدن کتاب اصلا تو ذهنم جایی نداره و محوه. ولی ذوق خودم از پیدا کردنش رو کامل یادمه. توی سرویس مدرسه که داشتیم به خونه بر میگشتیم، مثل کسی که گنجی پیدا کرده اولش اطرافم رو نگاه کردم کسی متوجه ما نباشه، بعدش یواشکی تو گوش خواهرم گفتم:
- یه قول بهم میدی؟
- چی؟
- یه کتابی رو برام بخونی
- حالا چی هست؟
تق تق گیرههای کیف مدرسهمو باز کردم و یواشکی فقط نصف کتاب رو بیرون آوردم و گفتم
- اینو
بعد با احتیاط کامل در آوردمش و با یه حس غرور جلوی خواهرم که انگار پیدا کردن این کتاب نشونه بزرگ شدنم هست بازش کردم. صفحه اول کتاب رو نشونش دادم.
تو صفحه اول نوشته بود: « به یاد بهروز دهقانی ، مهدی رضایی ، داریوش نیک کوی کرمانشاهی ، محمد علی سالمی و …..
اسمها رو که نگاه کردم انگار لیست همه دادشهای خوب دنیا رو که یه روزی رفتن و برگشتن همه رو ردیف کرده بود. دوباره به خواهرم نگاه کردم. این بار تو چشمهام رنگ التماس نشسته بود
- میتونی برام بخونی؟
یه نگاه به من یه نگاه به کتاب انداخت. من تو چشماش جادوی کتاب رو دیدم. همون حس اشتیاق برای خوندن. بهم قول داد که شب تو خونه برام میخونه.
از همین نویسنده
به مامان چیزی نگو!
داداشهایی که روزی باز میگردند!
اون شب برای اومدن تاریکی که همیشه ازش میترسیدم لحظه شماری کردم. آخه از وقتی شب ریخته بودن خونهمون و داداش رو برده بودن از شب خوشم نمیاومد. از لحظهیی که خورشید با آسمون خداحافظی میکرد یه نگاهم به آسمون بود و یه نگاهم به کتاب و بعد به خواهرم. بالاخره اون لحظه رسید. بعد از شام وقتی همه چی رو جمع کردیم، مامان نشسته بود یه گوشه داشت با دستهای خستهاش تند تند بافتنی میبافت منهم درحالیکه همه وجودم چشم شده بود به لبهای خواهرم نگاه می کردم.
منتظر بودم ببینم که جادوی این کتاب کی به نتیجه میرسه و داداش کی بر میگرده. کلمات کتاب که از دهن خواهرم خارج میشد کلمه نبود من مثل تشنهیی بودم که مینوشیدمش. کتاب نبود، قصه نبود انگار یکی زندگی ما رو به شکل کلمه داشت به من تقدیم میکرد. کلمات تو هوا میرقصیدن و روزهایی که اونها رو با نفس کشیده بودم دوباره به تصویر در میآورد. هنوز دست خواهرم ورق دوم رو عوض نکرده بود اشکهام از روی گونههام بیاجازه سر خوردن و اومدن پایین. برای اینکه نکنه این باعث بشه حتی یه مکث تو کلام خواهرم بندازه سرم رو لای برگههای کاغذ دفترم قایم کردم. خواهرم ادامه داد و خوند که:
خانوادهیی بودن که پدرشون از دنیا رفته بود. یه مادر با سه فرزندش به سختی زندگیشون رو میگذروندن. سعید پسر بزرگ خانواده هم دانشجو بود و هم معلم. شبها درس میخوند و روزها درس میداد. یه شب داداش کوچیکه میفهمه سعید داره با عجله کتابهاش رو تو آشپزخونه میسوزونه. نیمههای همون شب ساواک در حالی که همه خواب بودن به خونه حمله میکنه و سعید رو با خودش میبره. مادر و برادر کوچیک همه جا رو سر میزنن ولی هیچوقت از سعید خبری نمیگیرن و داداش هیچوقت به خونه برنمیگرده.
خواهرم کتاب رو میخوند اما من دیگه روی بال کلمات کتاب نشسته بودم و رفته بودم به همون شب خونه خودمون. همون شبی که ساواکیها ریختن خونهمون. همون شب که همه چی رو بهم ریختن، همون شبی که حتی بالشتهامون رو هم پر پر کردن و من بهت زده و ترسیده درحالیکه پشت پای مامان قایم شده بودم نگاهشون میکردم.
یاد روزهایی افتادم که با مامان جلو در زندانها بودیم. از صبح تا شب ولی هیچ صدایی، هیچ جوابی بهمون نمیدادن و ما نگاهمون به در زندان دوخته شده بود و جدا نمیشد. منهم اون روزها پرسیده بودم که کی برمیگردی داداش جون؟ من هم پرسیده بودم اما این یکی سوال رو نه از کسی که از خدا پرسیده بودم که میشه یه روزی بیاد که دادشیها برگردن؟
شاید که کتاب قصه زندگی خودم رو خواهرم برام خوند ولی اون کتاب به من یاد داد نمیتونم بیتفاوت باشم. نمیتونم برای برگشتن دادشها فقط دست رو دست بذارم. مسیر زندگی من عوض شد.
گفتم که من فکر میکردم این سوال فقط سوال ذهن من و تو دوره ما باقی میمونه اما اینطور نشد. حالا این روزها این سوال رو تو خیابونهای ایران با خشم و خروش میشنوم.
اون روز که مرضیه آدینه نوشت: « ده روزه که زندگی واسم سخته. ده روز که صدات را نمیشنوم.»
به مرضیه گفتم: « مرضیه جان من هم سالهاس که صداشون رو نمیشنوم ولی صداش تو گوشم میپیچه که میگفت تا ظلم هست مبارزه هست.
دیدم که خواهر محمدرضا اسکندر نوشته: « تا روزی که نفس میکشم قطره قطره خونم، تمام اعضای بدنم، اسم تو رو فریاد میزنن. تا روزی که زندهام اسم قشنگتو فریاد میزنم. تا روزی که زندهام از ظلمی که بهت شد از مظلومیتت میگم.
به خواهر محمدرضا گفتم: نامها و یادهای برادرهامون و خواهرهامون همه پرچم دادخواهی ماست. نام اونها عهد خونین ما با آزادیه. همون عهدی که تو هر خیابون مردممون فریاد میکنن قسم به خون یاران ایستادهایم تا پایان.
دوباره خوندم که خواهر جواد حیدری نوشته: « اگر چه عزا برسرمان ریخته اند اما صدای حق طلبیمان را نمیتوانند خاموش کنند! نمی گذاریم امید را از ما بگیرند که گوشه گیر شویم، که ماتم بگیریم. ما امید داریم به صبح ظفر… ما زندگی را انتخاب کردهایم… بیا عزیزم بیا… تو هم با من بخوان تا سیاهه این ظالمان را به هم بپیچیم»
به خواهر جواد گفتم: خواهرم ما سالهاست که رسم و مراممون سر خم قدغن شده. منهم باهات شعر شجریان رو زمزمه میکنم که خوند: شب است و چهره میهن سیاهه، نشستن در سیاهیها گناهه. تفنگم را بده تا ره بجویم….
کی بر میگردی داداش جان؟ خواهران عزیزم داداشها برمیگردن. راه دوری نرفتن. کنار ما هستن. به ما نگاه میکنن. منتظر ما هستن که راه و مسیرشون رو به افق پیروزی گره بزنیم. روز آزادی، داداش نشسته روبروت و داره بهت لبخند میزنه…