به یاد قهرمان سیدمحمد حسینی که وقتی دژخیمان خامنهای اعدامش کردن کسی رو نداشت که بره و جنازهاش رو تحویل بگیره اما حالا یک ایران خانوادهاش شده. شهید قهرمان سیدمحمد حسینی که این روزها همه جا از اون و مظلومیتش و البته قهرمانیش صحبت میشه. بسیاری از هموطنان برای سیدمحمد حسینی مراسم می گیرن و به زیارت مزارش میرن.
سیدمحمد حسینی از زبان خودش
سیدمحمد حسینی: جوانی بودم از یک خانواده محروم. سالها قبل پدر و مادرم رو از دست دادم. پدر و مادرم از اهالی تنکابن بودند. زیر سایه دیکتاتوری تنها چیزی که از شمال سرسبز به خانواده من رسیده بود، فقر و محرومیت بود. برای همین هم آنها به کرج مهاجرت کردند و من اسفند سال۶۱ در کرج بدنیا آمدم. نتونستم بیشتر از مقطع راهنمایی درس بخونم. مجبور بودم کار کنم.
در شرکت «جوجهکشی» مرغک قزوین، کارگر بودم. سخت کار میکردم، خیلی سخت. حقوق اندکی می گرفتم و زندگیم رو میگذروندم. به ورزشهای رزمی علاقه داشتم. هر جا که فرصتی گیر میآوردم تمرین میکردم. حتی در محل کار و با همان لباس کار!
دوست داشتم اسمم کیان باشه خودم رو اینطوری معرفی میکردم…چون خودم در فقر و تنگدستی بزرگ شده بودم، درد بچههای فقیر رو خوب لمس میکردم. هروقت اونها رو میدیدم یاد خودم و بچهگیهای خودم میافتادم. برای همین به بچههای فقیر مجانی ورزش رزمی آموزش میدادم. تو رشته کونگ فو و ووشو هم حکم قهرمانی داشتم.
من همیشه به آرامستان کرج می رفتم سر خاک پدر و مادرم. روز ۱۲آبان هم داشتم می رفتم سرخاکشون که دیدم اتوبان رو بستن و نمیذارن کسی وارد آرامستان بشه. آن روز چهلم حدیث نجفی بود. خیلیها میخواستن برن سر خاکش. اما مامورای حکومتی اجازه نمی دادن.
بعدش کرج شلوغ شد. همان روزی رو میگم که نوجوان مظلوم مهدی حضرتی رو جلوی چشم مردم با تیر زدن و کشتن. بعدش هم انداختن پشت وانت و بردن!
روز بعد یعنی ۱۳آبان مامورای حکومت ریختن تو خونه اجارهای من. وحشیانه کتکم زدن. همه وسایل ورزش رزمی منو هم جمع کردن و بردن و گفتن که من یه بسیجی رو کشتم.
اما من گفتم کسی رو نکشتم. من ۶۵ روز بازداشت بودم و فقط یک بار اجازه دادن با یه وکیل ملاقات کنم. وقتی وکیل رو دیدم بهش گفتم که من رو شکنجه کردن، اونقدر به سرم لگد زدن که بیهوش شدم. بهش گفتم که چطور این مامورای بیشرف با میله آهنی به کف پام می زدن تا ازم حرف بکشن.
در همین رابطه
آصف الحسینی؛قاتل مهدی کرمی و محمد حسینی شناسایی شد!
تو اون دادگاه مسخرهشون گفتم که کسی رو نکشتم. من گفتم
ولی کسی گوش نکرد. آخه به قول نوید قهرمان، نوید افکاری رو میگم. اینا برای طناب دارشون دنبال گردن میگردن. عاقبت روز ۱۷دی بود که بدون اینکه از قبل بهمون بگن برای اعدام بردنمون.
اون لحظه آخر به این دنیای بی عدالتیها فکر میکردم. به آرزوهایی که برای زندگی داشتم. به همه اون بچههای فقیری که براشون رایگان آموزش رزمی میدادم تا بتونن در آینده برای خودشون مدالهای قهرمانی کسب کنن. به آینده ایران فکر میکردم. به مادر محمدمهدی فکر میکردم. آخه اون دلش نمیخواست مادرش بفهمه حکمش اعدامه و حالا میفهمه… به خاک پدر و مادرم فکر میکردم که بعد از من دیگه کسی به زیارت مزارشون نمیره و اینکه کاش کسی رو داشتم که وصیت کنم خانه ابدیم رو کنار پدر و مادرم بسازن… اما من کسی رو نداشتم…
بله من یک ایران، خانواده دارم. مادران، پدران، خواهران و برادرانی دارم که انتقام بی عدالتیها رو از این حاکمان بی رحم و مروت و قاتلان جوونهای ایران میگیرن…
یاد و نام شهید قیام سیدمحمد حسینی را گرامی میداریم و همانطور که آرزو داشت انتقام همه جنایات و بی عدالتیها را از حاکمان ظالم و ستمگر خواهیم گرفت.