به یاد شهید قیام مهندس محسن محمدی کوچکسرایی
مهندس جوان و مردم دوست قائمشهری و پدر دو پسر به نامهای حامی و لیام بود. مهندس جوان سخت کوش و شادابی که نمی تونست فقر مردم رو ببینه و ساکت بشینه. روز ۳۰شهریور رفت تا با پیوستن به قیام سراسری آزادی و برابری رو فریاد بزنه اما با گلولههای مزدوران حکومتی بخون نشست و به کاروان شهیدان راه آزادی پیوست. مهندس محسن محمدی کوچکسرایی از فرزندان مردم مبارز قائمشهر بود.
چرا مهندس محسن محمدی را کشتند؟
مرا روز ۳۰شهریور در قائمشهر کشتند. جرمم چی بود؟ آزادی رو فریاد زده بودم! اونایی که منو کشتن دوست ندارن کسی منو بشناسه. پس بذارید کمی خودم رو معرفی بکنم:
متولد ۱۳۶۴بودم. دو تا پسر داشتم بنام های حامی ۱۱ساله و لیام کوچولو ۵ساله. خیلی دوستشون داشتم.
مهندس برق بودم و با اینکه خیلی سرم شلوغ بود ولی حواسم به بچههام و همسرم بود. برای پدر و مادرم و پدر مادر همسرم خیلی احترام قائل بودم. یعنی یه جورایی بیشتر از اینکه برای اعضای خانواده ام یک برادر باشم یه دوست بودم.
عاشق طبیعت بودم. هر وقت که فرصت می کردم برادرم و عموهام رو با دوستام بر می داشتم و می زدم به دل طبیعت. خلاصه زندگی خوشی داشتیم و منم با کار زیادی که می کردم زندگیم تامین بود.
اما نمی تونستم فقر مردم رو ببینم و راحت باشم. از دیدن وضعیت معیشتی مردم فقیر آزرده میشدم. برای همین وقتی برای انجام کاری به منزل کسانی می رفتم که وضعیت مالیشون خوب نبود نه تنها ازش پول نمی گرفتم بلکه تا جایی که دستم می رسید براشون لباس و مواد خوراکی هم تهیه میکردم. من معتقد بودم آدم نباید فقط خودش خوش باشه بلکه بایستی باعث شادی اطرافیانش هم بشه.
در همین رابطه
محسن شکاری آخرین روزهای زندگیاش را چگونه گذراند؟
پدرم رو خیلی دوست داشتم. سرم رو برای هیچ چیزی خم نمی کردم بجز بوسیدن دست پدرم. مادرم هم عشقم بود. عشقم. می دونید. اینقدر دوستش داشتم که اصلا «عشقم» صداش می زدم.
با همه این علائقی که داشتم وقتی دیدم روز ۳۰شهریور قائمشهر شلوغ شد نتونستم تو خونه بمونم و تماشاگر باشم. زدم بیرون و رفتم تظاهرات.
جمعیت خیلی زیاد بود. همه جا فریاد جوونا بود که شعار می دادند.
ساعت هشت و نیم بود که مزدورای حکومتی به تظاهرات شلیک کردن. یک گلوله جنگی از پشت زیرکتف چپم خورد. افتادم. خانم جوانی اومد بالاسرم و شالش رو روی زخمم بست و بعد با تاکسی منو برد سمت کوچه سینا. کمی بعد برادرم با دختر کوچکش رسیدن. منو بردن بیمارستان. تو راه نفسم داشت بند می اومد. برادرم بهم تنفس مصنوعی داد. ولی تا قبل از اینکه به بیمارستان برسیم من هم به مهسا که برای دادخواهیش به خیابان آمده بودم پیوستم.
خانوادهام روز بعد جنازه ام رو تحویل گرفتن. پیراهن خونین ام رو تحویل خانوادهام دادن.
همشهریام برام سنگ تمام گذاشتن. چون متولد ۶۴ بودم، ۶۴ نفر تی شرتهای سفیدی که عکسهای من روشون بود رو پوشیدن و برام عزاداری کردن.
من می دونم که این اوضاع همینجوری نمی مونه. ممکنه که دور گردون دو روزی بر مراد ما مردم نباشه ولی حال این دوران همیشه یکسان نیست. روزی به زودی این کلبه احزان گلستان میشه. من به این اطمینان دارم. ایران آزاد میشه. آنروز من در لبخند شادی شما مردم زندهخواهم بود.